Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for February, 2011

ردِ مُهر و مُهرِ ننگ

Posted by balouch On February - 28 - 2011

نظام از اولین روزهای برقراری‏اش تا همین امروز که دست به دزدیدن موسوی و کروبی و همسرانشان زده است نظامی بوده است که در بی حرمتی به انسان با خود مسابقه‏ای مرگ‏بار داشته است.

دیری است که رد مهر از پیشانی این نظام پاک شده و مهرِ ننگ‏ بر آن نشسته. از زمان تولد خود تا وقتی که با چاقو‏های جهالت به خانه‏ی فروهرها ریختند و سینه‏ی آنها را دریدند هر دم میخ‏های محکم‏تری بر تابوت خود می‏زنند. رهبری که خدا و صد و بیست و چهارهزار پیغمبر را خرج بقای خود کرد و مقامی بالاتر از ضحاک به دست نیاورد قطعاً با زندانی کردن دو خانواده، باری نمی‏بندد و وقت زیادی به دست نخواهد آورد. ایمان دارم و شک نکنید که روز خشم ملت ایران فرا خواهد رسید و هر چه دیرتر از راه برسد این نظام با خفت و خواری بیشتری به تاریخ خواهد پیوست.

ترجمه به بلوچی


داخل و خارج گود

Posted by balouch On February - 26 - 2011

از ایمیل‏های دریافتی:

بلوچ برو ناست را بگذار. خارج گود نشسته ای و داد می زنی و ملت را به خیابان می فرستی تا نظام را لنگ کنند

داخل و خارج گود

سالهاست برای آنکه دهان ما تبعید شده‏ها را ببندند و از گود خارج‏امان کنند از فریاد لنگ‏اش کن ما ایراد می‏گیرند. مجسم بکنید همه آنهایی که با دلهره و اضطرابی کشنده به نظاره آنچه داخل گود می‏گذرد ایستاده‏اند اجازه و امکان داشتند که وارد گود بشوند فکر می‏کنید لحظه‏ای درنگ می‏کردند؟ چطور است دست به سینه بنشینیم و تماشا کنیم که ولایت فقیه با وقاحت و خدعه و نیرنگ گلوی ملت را در میان گود بفشارد؟ و فوج ساندیس نوشان‏اش با جولان در اطراف گود پاچه بگیرند و لنگ بشکنند؟ دوست «سایبری»! فریاد من فریاد حمایت است. حمایت از ملتی زنده که اراده کرده لُنگ آقایان را بکشد و لنگش کند. شک ندارم و تو هم مطمئن باش که ولایت فقیه با وقیح‏ترین شکل دارد ضربه می‏شود و ملتی که داخل گود است به کمتر از ضربه فنی نمی‏اندیشد.

بعد از تحریر:

ناس ماده‏ای است که از ترکیب آهک و تنباکو تهیه می‏شود و برای بهره بردن از نشگی آن، آنرا زیر لب می گذارند. من از بوی آن خوش‏ام می‏آید در جوانی یکی دوبار از روی کنجکاوی آن را آزمودم اما دَوَران سر و دل‏آشوب تا به امروز فراری‏ام داد. این ترکیب در خیلی از روستاهای ایران به گونه‏های مختلف استفاده می‏شود.

ترجمه به بلوچی


خدابیامرز، خدابیامرزشد

Posted by balouch On February - 25 - 2011

حسن ام اس داشت، اما آنطور که وایلت عزیز نوشته مرگ او بر اثر تصادف بود. وقتی حسن بود نگاهی به وبلاگش منتشر کردم که خیلی خیلی پسندید، آنرا دوباره می‏گذارم تا یادش در وبلاگشهر گرامی بماند:

نگاهی به وبلاگ خدابیامرز

حسن، وبلاگ خدابیامرز را در این آدرس می نویسد. وقتی به لیستم نگاه می کنم و می بینم نوبت او رسیده ذوق می‌کنم چرا که حسن را با آن قلم طنزش از وبلاگ قبلی‌اش می شناسم. این جوانِ طناز بیست نه ساله‌ی ساکن تبریز که اطلاع دارم ادبیات خوانده در محله‌ای از وبلاگشهر برای خودش طرفدارانی دارد. اگر گذر او به وبلاگ شما هم افتاده باشد او را از روی کامنتهای خلاقانه و جالب و طنزش به خاطر خواهید سپرد.

در آرامش تعطیلات کریمس به سراغ آرشیوش می‌روم. به خاطر انتقال از وبلاگ دیگری آرشیوش کوچک است اما من که از مدتها قبل می دانسته‌ام که این نویسنده‌ی با ارزش وبلاگشهر جزو لیستم هست نت برداری‌هایم را از آرشیو قبلی‌اش در جایی ذخیره کرده‌ام. آستینها را بالا می زنم و می روم سراغ آرشیو. بر تارک همه‌ی پستهای او «سلام علیکم» نشسته که انگار امضای طنز گونه‌ی او نه بر پا که بر پیشانی نوشتها ست. خود او «سلام» را شاعرانه ترين واژه دنيا در همه مکانها و همه زمانها می‌داند. به عقیده‌ی او «سلام» بهانه ای است برای يک شروع عاشقانه، يک تفاهم و يک دل سير گريستن.

در همان پستهای اولیه خواننده متوجه می شود که این طناز با احساس از «ام اس» رنج می برد اما تلاش خستگی نا پذیر و امید و انرژی فوق‌العاده نویسنده کاری می کند که آدم نمی تواند تحسینش نکند.

اما براستی او که بعد از دیدن فیلم آندره يی تارکوفسکی دیگر شنیدن واژه «ایثار» او را به یاد هیچ پیغمبر و امامی نمی‌اندازد چرا اسم وبلاگش را خدا بیامرز گذاشته؟ آیا تجربه‌ی شخصی او و ملاقاتی که با مرگ داشته یا باز با نگاه طنز خود برای از رو بردن بیماری خود پیشاپیش بر سر در خانه‌ی خود فاتحه‌ی خود را نوشته؟ به نظر من که وبلاگش را خوانده‌ام می تواند هر دوی اینها باشد. حسن که این چنین در چشمهای مرگ و دلتنگی و افسردگی نگاه می کند و بی پروا خودش را خدا بیامرز خطاب می کند با اینکه بلد است آبشارها را در یکسوم بخواباندا گاهی ترجیح می‌دهد آهسته توپِ واژه را در زمین شما قل دهد:

گاهی وقتها چيزهايی هست که نه می شود فرياد بزنی، نه تعريف کنی و نه حتی بنويسی.به اين می گويند درد!

حسن با مهارت تمام وسط هیچ کجا ظرافت و خلاقیتش را جلوی شما پهن می‌کند.

مطالب او طوری نوشته شده‌اند که انگار آرام و نشسته نمی‌تواند بنویسد و به خاطر «هایپر» بودن در حال دو نوشته شده‌اند و همین باعث می شود که آدم آنها را یک نفس بخواند:

يکی از آشنا ها که با اتوبوس شب رو عازم اصفهان بود و جزو پنج شش نفری که شانس آوردن واز اتوبوسی که هنوز راه نيفتاده نزديکهای تبريز واژگون شد زنده بيرون اومدن تعريف می کرد:

از اتوبوس که بيرون اومديم کنار جاده رفتيم و درخواست کمک کرديم. هيچ کس حتی يک نيش ترمز هم نزد! بعد برگشتيم و به اميد اينکه شايد بعضی ها هنوز زنده باشند اجساد رو از اتوبوس خارج کرديم. وقتی جناب سرهنگ، مامور پليس راه، بعد از يکی دو ساعت رسید،به شدت عصبانی شده بود و فرياد می کرد که شما به چه حقی اينهارو از اتوبوس بيرون آوردين.الان اگه يکيشون بره و شکايت کنه که پای من در رفته چه جوابی می دين؟!

حسن نگاهی تیز و قلمی برنده دارد و وقتی چیزی مثل زلزله بم او را آزرده کند او قلمش را رها می کند :

البته بم، اگرچه برای خيلی ها فاجعه بود و دردناک، اما برای بعضی ها نان خوبی داشت! يکی از اينها خانم «عشرت شايق» نماينده کنونی تبريز در مجلس شورای اسلامی است. ايشان اصالتا اهل بم هستند و در فاجعه بم نيز تعداد زيادی از بستگان و خويشانشان را از دست دادند. همين، حربه تبليغاتی مناسبی شد تا ايشان دل «خواهران» ايمانی را که در مجالس روضه و وعظ زنانه از محضرشان استفاده می کردند را به درد آورند تا زمينه ساز حضوری قوی! در مجلس باشد. بيخود نيست که می گويند امام زمان اينها را تاييد کرده! (واقعا که ابر و ماه و فلک و خاتمی و زلزله! دست به دست هم دادند تا يکی مثل عشرت خانم به مجلس بره. اگه اين معجزه نيست، پس چيه؟)

حسن که اگر زرنگ باشید رد پای عشق را هم در وبلاگش خواهید دید علاوه بر داشتن ام اس فرهادیست که رشته کوههایی بین او و شیرین از سبلان تا حرم امام رضا سر به آسمان کشیده‌اند‌. عیر ممکن است که چون اویی آه و ناله نداشته باشد اما او با طنز به سراغ همه چیز می رود. طناب طنز را می کشد و مشکلات خیس شده از اشک را بر آن می آویزد. با همین کار ظریفانه مشکلات بیماری‌ای را که زندگی می‌کند به ما منتقل می کند:

و اما اين که ام اس چطور باعث مرگ می شود؟ بايد پسر باشی و ندانی که ام اس داری و بروی سربازی.بايد هر چه به دکتر بزرگوار پادگان بگويی که من دستهايم حس ندارند باور نکند و بروی ميدان تير.بايد وقتی که قرار است گلنگدن را بکشی انگشتت را روی ماشه فشار داده باشی و حس نکنی.بايد سر لوله نزديک سر دوستت باشد و همين که گلن گدن را کشيدی گلوله از چند سانتی متری رفيقت عبور کند. آن وقت می فهمی که ام اس چطور ممکن است باعث مرگ کسی شود

گاهی فکر می کنم اگر اين ام اس را به حال خودش رها کنم سنگين ترم . آخه اين چه دوا درمونيه که بدتر حال آدم رو می کنه تو قوطی؟ نخواستيم بابا! مرحمت فرموده ما را مس کنيد. البته اگه ممکنه! دو روزه که حال پهلو به پهلو شدن هم ندارم.نکبت!

حسن در خلاصه نویسی که من آنرا برای این عصر از ضروریات می دانم استعداد و توانایی زیادی دارد:

حکايت: روزی از روزها، شير تحت فشار درندگان ديگر و مصلحت ملوکانه تصميم به رفتار دموکراتيک می گيرد، پس از بررسی و مشورت با سران جنگلهای دور و نزديک و مشاهده قوانين جنگلی مختلف، با تاسيس مجلس جانوران و جوندگانِ تحت سلطهء همايونی موافقت می کند. شير، هيات بررسی جانوران را با حضور ببر و پلنگ و روباه و کفتار تشکيل می دهد.هيات به بررسی دندانهای پيشين جانوران پرداخته و النهايه هفتاد و چند نفر از جانوران تيز دندان را واجد صلاحيت نمايندگی جانوران می داند. تاريخ رای گيری مشخص شده و از ناظران جنگلهای مجاور برای بررسی صحت امر انتخابات دعوت به عمل می آيد. جنگليان بايد هفتاد و سه نفر از اين تعداد را به عنوان افراد اصلح جنگل به مجلس بفرستند. ائتلاف موسوم به «ما صلاح شما را می خواهيم جانوران عزيز و به سر جدمان قسم که رژيم خواهيم گرفت و کمتر شما را خواهيم دريد» با شعار «جنگل برای همه جانوران» در بين چرندگان و جوندگان محبوبيت بيشتری کسب کرده و حائز اکثريت مطلق آرا می شود. و بدين گونه شير صاحب پارلمان می گردد. يک پارلمان جانوری با مشارکت حداکثری چرندگان.

برای خدابیامرز پیغام مهم است. برای رساندن حرفش اگر لازم باشد به راحتی از هر داستانی استفاده می کند. او گاهی با نزدن حرف حرفش را می زند. روشی بسیار قوی که در عین آسانی استفاده اش از هر کس ساخته نیست:

‌ماندلا در خاطراتش می نويسد كه وقتی در زندان بود درخواست می كنه تا عكس دخترش رو كه اون روزها حدودا هيجده بيست ساله بوده براش بيارن. به خواستش عمل می كنن و عكس دخترش رو براش ميارن. ماندلا تعريف می كرد كه وقتی داشته به عكس دخترش نگاه می كرده يكی از زندانی ها مدام اونو می پاييد و مرتب سرك می كشيد. آخرش هم طاقت نياورد و از ماندلا خواست تا اون عكس رو برای يك شب هم كه شده بهش قرض بده.

ماندلا كه شاهد محدوديتهای داخل زندان بود اخم نمی كنه عصبانی نمی شه و عكس رو برای يك شب به زندانی هم بندش قرض می ده. ماندلا می گه صبح زندانی مورد اشاره اومد و عكس رو كه كمی هم چروك شده بود پس داد. خيلی هم تشكر كرد.

البته آنقدر هوشیار هست که بداند این روی لبه و مماس بر خط قرمزهای جامعه راه رفتن عواقبی خواهد داشت به همین خاطر در دنباله حکایت می نویسد:

اين می تونه يك چماق باشه كه به فرق سر مباركم زدم و با ارادت به روح بزرگ كسی كه چنين تفكری داره انگ بی غيرتی رو زرتی چسبوندم رو پيشونيم! می تونه هيچ چيز نباشه.درست مثل هميشه!

حسن میخواهد تا بهاران صبور بماند و چون در میابد که ماندن حکایتی تلخ است برای عبور میماند. او در بیان عقیده‌اش به در و دیوار نمی زند و از روش دو پهلو استفاده نمی کند آنقدر اتکاء به نفس دارد که در چشمان خورشید خیره بشود و احساسش را بیان کند:

بايد يه نامه برای علی آقای نامه های ايرونی بنويسم و ازش عذر خواهی کنم. چند باری که لطف کردن و با من تماس گرفتن برخوردم خوب نبوده. آزار می کشم از اين بابت. اسدالله خان هم که، خوب وقتی در وبلاگش رو بستن حق بود که اعتراض کنم و اينا رو تو وبلاگمم بنويسم. اما نشد. بايد از ايشونم عذر بخوام. سميرا و پويه و مریم و بقیه. که چند وقتی شديدا از طرف من اذيت شدن. اين آبجی خانوم کوچيکه. که به قول يه بلاگری با فرشته ها نسبت داره، اينو چقدر اذيت کردم. بايد برای همه شون بنويسم که رفتارم بد بوده! شبنم خانم، که ازش اجازه گرفتم برای درج يک مطلبی، مطلب چاپ شد اما صفحه آرا فراموش کرد اسم ايشون رو بنويسه! نرگس خانم، که تمام تلاشش رو کرد بلکه من رژيم بگيرم اما چی ديد جز ناراحتی! و خيلی های ديگه. مثل همين ابطحی. چقدر پشت سرش صفحه گذاشتم و ايميل های انتقاد آميز زدم، اما نه! اين بابا ديگه حقشه! از اين بابت کمتر پشيمونم. همه اونايی که يا وقت ندارم يا حوصله، يا فکر می کنم که حرفی برای گفتن بهشون ندارم، اما اونها انتظار ديدنم رو دارن …

حیف است برای آنهایی که دسترسی به اینترنت ندارند و این مطلب را در نشریه شهروند بی سی می‌خوانند نمونه‌ای از کاریکلیماتورهای خاص خود خدابیامرز را نیاورم:

  • وقتی بينی اش را بالا كشيد تحت تعقيب قرار گرفت.
  • وقتی شانه هايش را بالا انداخت فكر نمی كرد كه ممكن است بشكنند.
  • وقتی پاييز شد موهايش ريخت اما وقتی بهار شد حتی جوانه هم نزد.
  • وقتی زيپ دهانش را باز كرد، چاك دهنش پاره شد.
  • وقتی قلبم گرفت محترمانه گفتم:لطفا ولش كن.
  • نمی دانم چرا وقتی دست روی دست می گذارم حرارت بدنم بالا می رود.
  • مار از “پونه” بدش می اومد رفت با “مينو” به هم ريخت!
  • دم کرده ام، بنوش مرا!
  • دلم می خواست دعا بکنم، اما حیف … سوراخشو پیدا نکردم!

روحیه قوی این خدا بیامرز را اگر همه‌ی رفتگان داشتند به این راحتی خدا بیامرز نشده بودند.

او در یکی از پستهایش (احتمالاً بعد شنیدن اسامی وزراء کابینه‌ی دولت احمدی) نوشت:

می گویند در طول همه این سالها که از کشف سیاه بدبود می گذرد مملکت گل و بلبل کسری بودجه داشته، جز دوسال. می گویند این دوسال از قضای روزگار همان دو سالی بوده که ما صادرات نفتی نداشته ایم. می گویند این اتفاق در دوران مرحوم مصدق افتاده. مصدقی که به قول یک بابا:” مگر مصدق چه کرده؟ فقط نفت را ملی کرده”!

البته همین “فقط” است که همه این سالها گریبانگیر مان شده است، دولتها را بی نیاز از ملت گردانیده و حالا تکیه گاه کسی شده همچون محمود احمدی نژاد!

بگذریم. داشتم از وزیر اقتصاد دکتر مصدق می گفتم که در خانه ای اجاره ای درگذشت در حالی که نانخورشت سالهای آخر عمرش چیزی نبود جز سبزیجات، البته نه به دلایل پزشکی یا اعتقادات گیاهخوارانه اش! موضوع ساده تر است: نداشت.

همین مرد در زندان که بود شاه برایش پیغام می فرستد که تو تخصص داری، بیا تا از تخصصت استفاده کنیم. او هم می گوید نه. برای من بودن در کابینه مصدق افتخار داشته نه بودن کنار چون تویی. بعدها که زندانش تمام شد دوستانش وی را به صورت غیابی مدیر عامل موسسه ای کردند که تنها 10 درصد آن ازآن امریکایی ها بود. وی به دلیل همین ده درصد مدیریت آن را نپذیرفت و به بادمجان بورانی اش ساخت بی هیچ ادعایی.
حالا کسانی که ادعایشان چند جای مختلف فلک را پاره می کند، جای چنان کسانی نشسته اند.

با اینکه یک بار آقای رمضانی نویسنده‌ی سريال رسم شيدايی وبلاگ خدابیامرز را خوانده و از روی لطف به او پیشنهاد کرد که در نوشتن برای خودش تعيين هويت كند و مشخص کند كه می‏خواهد قصه، يادداشت، مقاله يا … بنویسد ولی من چندان با او موافق نیستم. حسن باید همینطور که خدابیامرزی می کند باقی بماند هر جا که لازم باشد او قاطع و محکم توان خودش را در نوشتن نشان می دهد. چه اشکال دارد که نوشته ها شکل یادداشت روزانه را داشته باشد؟ شما وقتی مطلب زیر را می‌خوانید پی به توانایی قلم و ظرافت نگاه او نمی‌برید؟ مطلبی است در مورد سقوط هواپیما‌ی سی صد و سی:

راستش نمی دانم تا کی باید چوب دشمنی ظاهری بعضی ها با امریکا را مردم متحمل شوند. نمی دانم گفتن اینهمه پیام تسلیت حاکی از بنده نوازی حضرات است یا بزرگ مَنشی آنها؟ به جای اینکه بگویند غلط کرده ایم! یا معذرت بخواهند، شهید می سازند. نوبر است.

ناگفته پیداست که علت این حادثه نیز خطای انسانی است! همانطور که پیش تر و پیش تر شاهد بوده ایم. انگار نه انگار که عمر مفید این هواپیمای کذایی _ هواییما که نه، دستیار مرگ _ سالها پیش از این به پایان رسیده است.

جان آدم هم که پشیز نمی ارزد، پشیز البته از سی ملیون تومان کمی کمتر است،
مانور طبق زمانبندی مقرر انجام می شود. دشمن فرضی صد و بیست، سی نفر تلفات وارد کرده است. صد و بیست، سی نفر در این پیکار “شهید محسوب می شوند”

از دیگر سو می خوانیم که اینان از نقص فنی هواپیما اطلاع داشته اند، عجیب است که با وجود این چه دلیلی برای سوار شدن داشته اند؟

یادم نمی رود که در دوران دانشگاه به هر بهانه ناچیزی از سوار شدن به سرویسهای معیوب خودداری می کردیم و حداقل اعتراض خودمان را به آن وضعیت اعلام می داشتیم. حتا اگر شده به شوخی، یا بهانه ای برای نشان دادن اتحادمان.

حالا چه شده که این خبرنگاران “اغلب جوان” چنین خود را دست کم گرفته اند که دست به اعتراض هم نزده اند؟ مگر نه این که ارتش و مانور کذایی اش محتاج اینان بود، نه اینها به ایشان.
چه شده که حتا منتظر خلبان شجاع تر مانده اند؟ مرگ که کرکری برنمی دارد.

حسن باور دارد که درجاهای دیگر زندگی ادامه دارد و شتاب غریبی هم گرفته است. او می‌داند که زندگی ادامه دارد و او نباید زانوی غم در بغل بگیرد. او می‌داند که همه در جریان زندگی هستند و نمی شود کناری ایستاد و به تماشا بسنده کرد!

اگر تا حالا به این دوست تبریزی سری نزده‌اید سراغش بروید و از طرف من به او بگویید قبل از آنکه بارانی و چترش خاطره شوند و توان قدم زدن با «او» را نداشته باشد برایش از خدواند عشق باران آرزو می‌کنم:

باران که نمی بارد / تمام سالهایی که باران نمی بارد / چترم هنوز هست / بارانی ام را دارم!/ بارانیِ کهنه و چتر قدیمی ام / باران را خواهند آورد / و روزی که قحطسالی تمام شود / بارانی ام، چترم و تو/ دوشادوش / تمام شهر را قدم می زنیم!

*********

حالا تمام وجودم تلخ شده است. خدابیامرز خدابیامرزشد.

بعد از تحریر: این هم حادثه‏ای که حسن با آن رفت. ممنون از بی بی باران


!سیّدِ توده‏ای

Posted by balouch On February - 25 - 2011

کربلایی حیدر وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی یک عدد مصاحبه کرده است این هوا. سرش از در می‏آید داخل دمبش می‏ماند در حیاط ولی فقیه. بر عکس‏اش بکنید فرقی نمی‏کند، دمبش می‏آید داخل سرش می‏ماند خدمت آقا. یک کم آن را از دورتر نگاه بکنید نه سر دارد نه ته. انگار در راه تلویزیون تصمیم عوض شده و به ایشان دستور داده‏اند آسمان ریسمان بکند. الحق و الانصاف عجب روضه‏ای ایراد فرمودند. مصاحبه با توجه به شرایط زمانی بسیار دراز است و در پست‏های کوچک وبلاگ من نمی‏گنجد اما اگر آن را خوب بتکانیم که چرت و پرت‏هایش بریزد ته آن این است که سید میرحسین موسوی می‏چسبد به حزب توده! عجب فکر بکری کرده‏اند. در مملکت ما این تنها حزبی است که هر چیزی را هر کس می‏تواند با افتخار و حق به جانب به آن بچسباند. نه تنها کسی اعتراضی نمی‏کند بلکه خود حزب هم اعتراضی ندارد. دم‏امان گرم چنان باتلاقی درست کرده‏ایم که هر کس را در آن هل دادیم دست و پا بزند زودتر توده‏ای می‏شود.

ترجمه به بلوچی


اهمیت زبان مادری به زبان ساده*

Posted by balouch On February - 21 - 2011

روانشناسان می گویند که تعلیم و تر بیت کودکان تا کلاس سوم و چهارم باید به زبان مادری باشد. من به عنوان یک بلوچ، نمی‏دانم که خود این روانشناسان تا کلاس چندم به زبان مادری خود درس خوانده‏اند اما من که روانشناس نیستم همینقدر می‏دانم که اگر تعلیم و تربیت تا کلاس سوم و چهارم بناست به زبانی غیر از زبان مادری باشد بهتر است کنار معلم یک روانشناس و کنار کودک یک مترجم هم بنشیند تا هم روانشناسان هم معلمین و هم کودکان و والدینشان زندگی بهتری داشته باشند. برای آنکه منظورم را بهتر متوجه بشوید، برایتان قسمتی از خاطراتم را می‏نویسم.

یادم می‏آید که روز اول مدرسه، من و مادر مرحوم‏ام با ذوق و شوق به مدرسه رفتیم. او برخلاف سایر مادران که دچار نگرانی و اضطراب بودند که کودکانشان به آنها چسبیده و با داد و فریاد و گریه نمی‏خواستند به مدرسه بروند در گوشه‏ای آرام لبخند بر لب، شاهد گام‏های استواری بود که من با پاهای ریق‏آلوی خود به سمت دانش و آگاهی بر می‏داشتم.

یکی دو ساعت بعد که زنگ خانه را زدند اکثر کودکانِ گریان ساکت شده بودند و تعدادی لبخند و بعضی‏ها قهقهه می‏زدند و با مادران خندان خود مثل وروره جادو چیزهایی می‏گفتند که من معنی‏اشان را نمی‏دانستم. اما اینجانب که معنی حرفهای آقا معلم را هم نفهمیده بودم و نمی‏دانستم که چرا سرم داد کشیده، گریه‏ای را که از میانه‏ی کلاس شروع کرده بودم با دیدن چهره نگران مادر که کنار بقیه مادرهای خندان ایستاده بود به مرحله‏ای از زار زدن رساندم که باعث شد تعدادی از مادران به ما چپ چپ نگاه کنند.

مادر برای پدر به زبان مادری توضیح داد که آقا معلم با مهربانی توضیحاتی داده و حتی آنها را آهسته و شمرده هم تکرار کرده اما مادر باز هم متوجه نشده که آن شخص مهربان که جور‏اش بهتر از مهر پدر است، چرا سر من داد زده است.

من از روز بعد به فکر ترک تحصیل افتادم اما پدر چنان چشمهای‏اش را از حدقه در آورد که مادر علیرغم توافق ضمنی‏ای که با من کرده بود و خود‏اش مرا تشویق کرده بود که مسئله را با پدر در میان بگذارم پاک منکر قضیه گردیده، زیر توافق خود زد و مخالف ترک تحصیل من شد و بدینسان من با تنفر فراوان به تحصیلاتم ادامه دادم.

در ادامه‏ی سال و در بسیاری از موارد که معلم رو به من چیزهایی می‏گفت و منتظر نگاهم می‏کرد، دانش‏آموزان نیز ساکت شده و به من نگاه می‏کردند.اما ناگهان معلم و شاگردان می‏زدند زیر خنده. من چون از اصلاح موهای خودم ناراض بودم فکر می‏کردم آنها به سرِ زشت من می‏خندند و در نتیجه می‏زدم زیر گریه و با زبان مادری به همه فحش می‏دادم و به خود معلم که مو نداشت بیشتر از همه فحش می‏دادم. او هم مرا که بی تربیت بودم برای ادب شدن به دفتر مدرسه می‏فرستاد. من که جلوی در دفتر می‏ایستادم بدون آنکه چیزی راجع به نظر روانشناسان راجع به زبان مادری بدانم، دلم برای مادرم تنگ می‏شد. آن دلتنگی به حدی بود که من معلم خودم را عددی به حساب نیاورده صاف می‏رفتم سر کلاس کیف خود را برداشته به خانه می‏رفتم و با عرض یک دروغ مصلحت آمیز که بهتر از صد راست فتنه انگیز بود اعلام می‏کردم مدرسه تعطیل شده است. مادر اینجانب (که حالا دیگر بهشت زیر پای‏اش نیست و خدا کند در بهشت باشد) همیشه از این تعطیلات استقبال می‏کرد و بسیار قربان صدقه من می‏رفت که مدارج تحصیلی را به سرعت طی می‏کنم.

چندین سال بعد که من به کلاس چهارم مدرسه رسیدم و زبان دوم را بهتر از زبان مادری یاد گرفتم نه تنها عصای دست مادر که سواد نداشت شدم بلکه بعضی جاها عصای دست پدر که خواندن و نوشتن را هم می‏دانست شدم. از کلاس پنجم به بعد من با زبان جدیدی که یاد گرفته بودم برای تمام اقوام و آشنایان نامه می‏نوشتم و نامه‏های آنها را برایشان می‏خواندم. در حوالی دیپلم من دیگر برای زبان مادری تره هم خورد نمی‏کردم و با آنکه می‏دانستم مادر، نازنین است مانده بودم که زبان مادری دیگر چه صیغه‏ای است.

بعدها ترقی من در زبان دوم تا جایی پیش رفت که من علاوه بر انتشار سه کتاب، چهار کتاب آماده انتشار و یکی دو رمان در دست داشتم و خودِ حکیم ابوالقاسم فردوسی یکی دو بار به خوابم آمد (یا اینطور حس کردم) و از یکی دو داستانم تعریف کرد ولی گفت بعضی جاها لهجه دارم! فکرش را بکنید! خودت را اینقدر کشته‏ای از ب، بسم‏الله به زبان مادری درس نخوانده‏ای. آنقدر به تو و به سرت خندیده‏اند حالا باز هم زبان مادری دست از سرت بر‏نمی‏دارد و داستانهایت را لهجه‏دار می‏کند! در ارتباط‏های ایمیلی و چتی که فرصت فکر کردن کم و جواب دادن فوری ضروری بود همیشه دوستان و نازنینان رنجیده و دلخور می‏شدند. بعد که در اندوه غیاب‏اشان فرو رفته و فکر می‏کردم، متوجه می‏شدم که زبان مادری کرم ریخته و باعث شده جای فعل و فاعل و صفت و موصوف و مضاف و کوفت و زهرمار بهم بریزد. بسیار از دست زبان مادری کفری شده به فکر فرو رفتم چگونه روی فردوسی را کم و از دلخوری دوستان جدید جلوگیری به عمل بیاورم. نهایتاً به این نتیجه رسیدم که آنچه را که می‏نویسم به زبان مادری ترجمه کنم تا بدانم که چه فکر می‏کرده‏ام و چه نوشته‏ام. در بسیاری از موارد به چیزهایی بر میخورم که قاه قاه قاه نمیدانم به چه و به که می‏خندم.

از شما که به نوشته من راجع به زبان مادری خندیدید هم متشکرم.

* این مطلب برای رادیو زمانه نوشته شده بود.

ترجمه به زبان بلوچی


اجتماع حمایتی در ونکوور

Posted by balouch On February - 19 - 2011



امروزیکشنبه بیست فوریه ساعت سه تا چهار جلوی کتابخانه در دانتاون ونکوورجمعیتی برای حمایت از مبارزات هم میهنانمان گرد هم آمدند.
اندوه و نگرانی را می‏شد در تک تک چهره‏ها دید.
جوانان و دانشجویانی که این اجتماع را برنامه ریزی و مدیریت کردند قبلاً نیز اجتماعات موفقی را در شهرمان برگزار کرده‏اند. عکس‏ها از اجتماع امروز است


بکش و تشییع جنازه کن

Posted by balouch On February - 18 - 2011

نظام سیاست کشتن و تشییع جنازه کردن را برای مقابله با جنبش مردم تصویب کرده است و دومین نفری را که در تظاهرات بیست و پنجم بهمن کشته بود، خودش تشییع جنازه کرد. از آنجایی که هر ایرانی‏ای بعد از مرگ با بی آبرویی صدور جعلی کارت بسیج مواجه هست و در راستای پیوستن به جنبش «من بسیجی نیستم» اینجانب هم اعلام می‏دارد چنانچه به مرگ طبیعیِ طبیعی، طبیعیِ غیرطبیعی، طبیعی مشکوک، مشکوک طبیعی و غیره وفات کردم و هر نوع کارت از جمله کارت زیر را برایم منتشر کردند کذب محض است و من بسیجی نبوده و نیستم و آب پرتقال طبیعی هم دوست ندارم چه رسد به ساندیس.


ترجمه به بلوچی


ندا دزد، عاقبت صانع دزد می‏شود

Posted by balouch On February - 17 - 2011

هنگامی که سربازان بدنام خامنه‏ای مرگ را روی سینه‏ی ندای زیبای ما کاشتند، نظام با تمام توان تبلیغاتی و مجموعه‏ی ساندیس خورانش بسیج شد تا از مرگ او برای عبا و عمامه خونین، اعتبار بدزدد. اما ملت، کشته‏ی خود را از حلقومِ وقاحت ولایت فقیه بیرون کشید و نگذاشت که ننگ را با هوچیگری خود پاک کند. همان سناریوی شکست خورده را اینبار برای عزیزمان صانع ژاله پیاده کردند؛ اما کردستان زنده‏تر و بی‏باک‏تر و ملت ایران مصمم‏تر از آن است که بگذارد آقا مجتبی و شرکا بتوانند مرده‏اش را برای خود امتیاز کنند. دیدید چه روزی آمد؟ نظامی که ادعای تماس با آسمانها را داشت و خود را نماینده امامان غایب و حاضر معرفی می‏کرد به چنان خفتی افتاد که محتاج گدایی اعتبار از یک جسد است.

صانع ژاله را اگر دوباره و اینبار خود خامنه‏ای و اهل بیت‏اش هم تشیع جنازه کنند بازهم کنار ندا و سهراب خواهد نشست و به ریش نظام خواهد خندید.

ترجمه به بلوچی


بعد از تحریر:

قانع ژاله، برادر صانع ژاله دستگیر شد

به گزارش سایت‌های نزدیک به اصلاح‌طلبان ایران قانع ژاله، برادر صانع ژاله از کشته‌شدگان ۲۵ بهمن، توسط مأموران امنیتی دستگیر شده است. بنا بر این گزارش‌ها، این دستگیری پس از مصاحبه‌ی وی با صدای آمریکا در ساعات پایانی روز چهارشنبه صورت گرفته است. او در این مصاحبه ضمن تأکید بر حمایت برادرش از جنبش سبز، ادعا‌ی رسانه‌های دولتی ایرانی مبنی بر بسیجی بودن او را رد کرد و از فشار بر خانواده‌اش خبر داد. رسانه‌های دولتی پس از کشته شدن صانع ژاله اعلام کرده‌اند که وی بسیجی بوده است. منبع خبر: اینجا کلیک کنید


سقوط خفت‏بارِ نظام

Posted by balouch On February - 16 - 2011

نظام قصد دارد جوان سنی کردی را که در تظاهرات کشته است بسیجی جا بزند

****

به عمه‏جان می ‏گویم: عمه‏جان خودت چادرت را قاضی کن، وقتی نظامی بعد سی و دوسال حکومتِ تخته گاز، با یک تظاهرات اینقدر به هم بریزد که تمام مقامات لشکری و کشوری‏ و صدایی و سیمایی و کیهانی و مجلسی‏اش ردیف بشوند که نوبتی استدلال کنند که تظاهرات مهم نبوده نشان نمی‏دهد که تظاهرات مهم بوده؟

صورت‏اش را آنطرف می‏کند و دندانهای‏اش را با چوب سنتی مسواک که ثواب دارد می‏مالد!

می‏گویم: عمه‏جان! نظامی که ادعای صادر کردن انقلابِ پر «شکوه!» را داشت و می‏خواست که از طریق کربلا بگذرد و قدس را آزاد کند، نظامی که برای ابر قدرتها شاخ و شانه می‏کشید و ادعای مدیریت جهانی را داشت، چه شده که امروز محتاج است جسدی را از دست مردم بقاپد که خود مرگ را بر سینه‏اش نشانده؟

عمه‏جان با عصبیتی که تمام ساندیس‏خواران نظام این روزها دچارش هستند به جای جواب می‏گوید:

مرگ بر موسوی! مرگ بر کروبی!

ترجمه به بلوچی


تفسیر بیست و پنج بهمن

Posted by balouch On February - 15 - 2011

نظام و طرفداران‏اش سخت خوشحال‏اند که نظام در روز بیست و پنج بهمن سقوط نکرده‏است!

همین خوشحالی آنها بهترین تفسیر است برای بیست و پنج بهمن.

آن دسته از مفسرین عزیزی که حیران‏اند چرا بن علی و مبارک به آن راحتی رفتند و این آقایان نمی‏روند دو چیز را دقت نفرموده‏اند؛ یکی اینکه بن علی و مبارک جاهایی برای رفتن داشتند؛ علی خامنه‏ای با لاریجانیهای‏اش کجا را دارد که برود؟

د وم اینکه مردم تونس و مصر بن علی و مبارک خشک و خالی را باید از جا می‏کندند. ما بناست کلی روایت و صحیفه و سجاده و رساله و خرافات را از ازل تا آسما ن و آنطرف نینوا و ادرکنی همراه گردنها و باسنهایی که قرنهاست پروار شده‏اند را بکنیم.

هر باغبانی برای ریشه کن کردن هر علف هرزی روشی می‏یابد. دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. ملت ایران راه ریشه کردن ریش‏دارانی را که چیزی جز ریشی ومرگ و اندوه در بساط نداشتند پیدا خواهد کرد.

ترجمه بلوچی


روز سرنگونی‏اتان، روز عشق ما باد

Posted by balouch On February - 14 - 2011

یک طرف ملتی است که هزاران سال مانده‏است و خم به ابرو نیاورده، طرف دیگردسته‏ای است که بی محابا آدم می‏کشد و خم به ابرو نمی‏آورد.

به حرمت افسران عالیرتبه ارتش که بی دفاع آنها را به گلوله بستید؛

به حرمت آنانی که با ماشین‏های حمل گوشت به خاوران بردید و در گورهای دسته جمعی چال کردید،

به حرمت کردستان و ترکمن صحرا و بلوچستان و آذربایجان و خوزستان که با تهمت‏های ناروا آنها را قلع و قمع کردید،

به حرمت یک میلیون نفر انسانی که در جنگ عراق روی مینها فرستادید،

به حرمت شاپور بختیار و فرخزاد و… که قصابی‏اشان کردید،

به حرمت سعیدی سیرجانی،

به حرمت فروهرها،

به حرمت مختاری و پوینده و اهل قلم، که گردن و قلم‏اشان را شکستید،

به حرمت یعقوب مهرنهاد،

به حرمت زهرا کاظمی و زهرا بنی یعقوب

به حرمت دانشجویانی که از بلندی پرت‏اشان کردید و به حضرت زهرا تقدیم‏اشان کردید،

به حرمت ندا و سهراب،

به حرمت فرزاد کمانگر و علی صارمی و جعفر کاظمی و محمد علی حاج آقایی…

به حرمت مردان و زنانی که برای زهر چشم گرفتن از ما اعدام‏اشان کردید،

به حرمت وبلاگنویسانی که کشتید،

به حرمت مردان و زنانی که برای چند روز بقای ولایت فقیه به آنها تجاوز کردید،

به حرمت دراویش، مسیحیان، یهودیان، بهائیان، زرتشتیان، سنیها و شیعیان و مراجع تقلید که به آنها بی حرمتی و درد و رنج و مرگ تحمیل کردید،

به حرمت زندان و شکنجه‏گاه وقبرستانی به نام ایران،

روز سرنگونی‏اتان، روز عشق ما باد

ترجمه به بلوچی


برهه‏ی سرنوشت ساز

Posted by balouch On February - 13 - 2011

وقتی ملتی بلند می‏شود که جلوی دیکتاتوری بایستد به همه‏ی نیروهای خودش نیاز پیدا می‏کند. ای تو که هر کس و هر کجا هستی منتظر خبر نباش، خبر ساز باش. ما همه با هم بیشمار می‏شویم. نباید همدیگر را تنها بگذاریم. من خواستم و توانستم همین دو خط را بنویسم تو گامت را آنگونه که می‏توانی بردار. ضحاکی مار دوش روبروی ماست و چشم تاریخ به ما دوخته شده. چرا نباید تو بتوانی گامی برداری؟ بی حرمتی را نباید بیشتر از این تاب آورد.

همراه شو عزیز/همراه شو عزیز
تنها نمان به درد/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود
دشوار زندگی/هرگز برای ما
دشوار زندگی/هرگز برای ما
بی رزم مشترک/آسان نمی شود
تنها نمان به درد/همراه شو عزیز
همرا شو/همراه شو
همراه شو عزیز
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد/کین درد مشترک
هرگز جدا جدا/درمان نمی شود

ترجمه به بلوچی




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!