کوکیتلام زمانی شهرک کوچکی بود. حالا به قدری شلوغ شده که من برای آوردن بچهها از مدرسه، نیمساعت زودتر از آنکه زنگ بخورد جلوی مدرسه هستم. معمولاً ماشین را که پارک میکنم، تا صدای زنگ بلند شود همانجا قدم میزنم. از جلوی مدرسه تا تقاطع خیابان گلن و وست وود، دویست و سی و چهار قدم است. موقع بر گشتن، خیلی آهستهتر گام بر میدارم و همیشه با خودم فکر میکنم حداقل پانصد قدم برداشتهام. دیروز از سر همان چهار راه متوجه شدم که پیرزنی که جلوی مدرسه و زیر شیروانی ایستاده راه میافتد، میآید وسط پیاده رو و به سمت من خیره شده برایم دست تکان میدهد. ولی وقتی که نزدیک میشوم با دلخوری برمیگردد سرجایش. دفعهی دوم یا سوم آمد به سمت من و با عصبانیت و دلخوری گفت:
– میشه اینقدر ورجه وورجه نکنی و وایسی یه جا؟!
عصبانیت و حرص زدگی از صدایش میبارید. حرفی نزدم و به سمت دیوار مدرسه راه افتادم و جایی نزدیک به او ایستادم. بعد از کمی مکث در حالی که به چهار راه خیره شده بود از من پرسید:
– کسی داره میاد؟
گفتم:
– بله. یک خانم.
خنده به صورتش برگشت. در حالی که به وسط پیاده رو میرفت گفت:
– دخترمه. با من اینجا قرار گذاشته.
زنی که میآمد به نزدیکی ما که رسید پیرزن با دلخوری به کنار دیوار برگشت اما نزدیکتر به من ایستاد. بعد از اینکه زن از جلوی ما رد شد او گفت:
– این خیلی بده که آدم سر وعدهی خودش به موقع حاضر نشه!
بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
– بنا بوده ساعت دو ربع اینجا باشه. حالا داره سه و ربع کم میشه.
به کلاهش که دو سه آرم طلایی پرچم کانادا و برگ درخت افرا و قلبی قرمز رنگ زده بود نگاه کردم و فقط سری تکان دادم.
پیرزن با صدایی که قصد داشت زهر عصبانیت قبلیاش را خنثی کند، از همانجایی که ایستاده بود، تابلویی را که در دست داشت نشانم داد و گفت:
– این قلب منجق دوزی شده رو برای روز والنتاین درست کردم. میخوام سوپرایزش کنم.
بعد ناگهانی پرسید:
– کسی میاد؟
نگاه کردم. از سر چهار راه پیرمردی که کاپشنی زرد رنگ داشت آهسته قدم برمیداشت. پیرزن بدون آنکه منتظر جواب من بماند با خوشحالی گفت:
– دختر خودمه. از ژاکت زردش شناختمش!
بعد در حالی که به وسط پیاده رو میرفت به من گفت:
– پاش سر کار پیچ خورده.
بعد خندید و همانطور که از دور برای پیرمرد دست تکان میداد ادامه داد:
– من البته نباید ناراحت این پیچ خوردگی باشم، چون اگر پیچ نخورده بود الآن سرکار بود و به دیدن من نمیاومد!
من هم همراه او قاه قاه خندیدم.
او یکهو خندهاش را قطع کرد و گفت:
-ولی من خیلی برا پاش ناراحتم! این جوونا اصلاً از خودشون مواظبت نمیکنن.
پیرزن دوباره برای پیرمردی که فکر میکرد دخترش هست دستی تکان داد و به من گفت:
– من ده سال تو رستوران کار کردم. یک دفعه هم پام پیچ نخورد…
زنگ مدرسه به صدا در آمد. رو به پیرزن گفتم:
– باید برم بچهها رو بگیرم.
صورتش پر خنده بود. به طرف پیرمردی که با تأنی قدم برمیداشت اشاره کرد و گفت:
– دخترک خودشو داغون کرده. ببین به چه روزی افتاده، هی میاد هی نمیرسه. تازه اگر هم نباشه من دیگه اینجا وانمیستم…
بچهها را که سوار ماشین کردم و راه افتادم، پیرمرد به نگاهرس پیرزن رسیده بود. پیرزن به کنار دیوار برگشته بود و هنوز منتظر بود.
خیلی دلم براش سوخت. کاش دخترش اومده باشه.
وای منم اینجوری میشم!!