در روستای ما خیلیها خر داشتهاند، اما هیچ خری خر سیدجلال نمیشود. سید دستش به دهانش میرسید. آدم که دستش به دهانش برسد خرش هم بی بهره نمیشود. سیدجلال و خرش با هم مریض شدند، اما کسی متوجه نشد. مردم کار و زندگی داشتند. نمیرفتند موی دماغ سید بشوند و میخ عرعر خرش. حال سید جلال و خرش روز به روز وخیمتر میشد. خودش همه را دشمن میدید و خرش از هر کجا که رد میشد هفت، هشت، ده نفر را لت و پار میکرد. مردم اینجا و آنجا اشارهای، اخمی، تَخمی میکردند اما مواظب دوست و دشمن و کفار بودند. فاجعه آنجا بود که خود سید بیشتر به خرش دل بسته بود. همه تقیه میکردند کسی نمیرفت بگوید: سید، خر عیسی هم گر به مکه رود و باز آید باز همان خر است. اولش زبان بسته عرعر کرد. بعد جفتک پراند و گاز گرفت. آخرش خود سید نمیدانست خرش کجاست و چه میکند.
یک روز صبح خر جفت پا زد به مثانه سیدجلال. خودش افتاد و سقط شد، سید هم افتاد و مرد.
حکایت سید جلال و خرش
June - 25 - 2009