Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

امشب کانون فرهنگی ایرانیان ترای سیتی برای زنده یاد عاطفه صرافی که سال گذشته در ونکوور به خاطر سرطان وفات کرد شب یادبودی گذاشته بود که هنرمندان زیادی برای بیش از دویصد شرکت کننده برنامه اجرا کردند. ده دقیقه‏ای هم من خودم را وسط هنرمندان جا زدم و بیست دقیقه برنامه اجرا کردم.
برنامه از ساعت هشت شب شروع شد و تا یک ادامه داشت. عرایض بنده و داستانی که امشب خواندم چنین بود:
درود بر شما خانمها و آقایان. بهار اومد. سال نو شد، ولی همه چیز مثل پیش، پر ریش باقی موند. امسال سال گاوه. از گاوی پرسیدن چه احساسی داری که سالی داری؟ گفت: احساس چیه؟
تکلیف روشنه. گاوی یا انسانی که با هیچ احساسی وارد مملکت بشه وضع اون مملکت بهتر از اینی که می‏بینید نخواهد شد.
به هر حال سال سال گاوه. امیدوارم تخم مرغ فراوون بشه!
آقایی پرسید ربط تخم مرغ با گاو چیه؟ عرض کردم مشکل همینجاست که گاو ربط مبط سرش نمیشه. سوپرایز میکنه. خواهید دید که تو انتخابات تخم می‏گذاره.
بگذریم برگردیم به امشب. شب بزرگداشته و تجلیل از هنرمند. شاعر و مجسمه ساز. این جلسات جلسات بسیار مفیدی هست. اگر منتظر موسسه‏ای نمونیم که آمار بگیره وخودمون آمار بگیریم خواهیم دید درصد زیادی از هنرمندانی رو که می‏شناسیم به برکت شبهای بزرگداشت و ترحیمه.
خوشحالم که منم امشب اینجام. اول قصد داشتم نیمساعت استندآپ کمدی داشته باشم. اما هنرمندان زیادی علاقه داشتند شرکت کنن و منم می‏دونستم برنامه با نیمساعت تاخیر شروع میشه اینه که به ده دقیقه خلاصه‏اش کردم و براتون یک داستان کوتاه خواهم خوند. داستان عزرائیل در آسمان:

از ایران خبر دادند که مادرم وفات کرده. دلم گرفت، اما فرصتی که بشود با دلی پر گریه کرد پیدا نشد. نیمه شبی به آخرین عکس دو نفره‏ای که گرفته بودیم خیره شدم. حسابی احساساتم را تحریک کرد. داشت می‏رفت که بغضم شکسته شود که در قسمت راست عکس متوجه لکه‏ای کمرنگ شدم که از آسمان آمده و چسپیده بود به شقیقه‏ی خدا بیامرز. درست عین همان لکه در قسمت چپ عکس وجود داشت با این تفاوت که چند میلیمتر مانده بود تا برسد به شقیقه من. قلبم تکانی خورد و ترسی عمیق جای بغض را گرفت.
با عجله خانمم را بیدار کردم. چند بار لکه‏ها را از زاویه‏ای که گفته بودم نگاه کرد، یکهو دستهایش شروع کرد به لرزیدن و صورتش مثل گچ سفید شد. لکه‏ها درست مثل عزراییلی بودند که نقاشها می‏کشند و تیزی داسش چسبیده بود به شقیقه مادرم ولی یکی دو میلیمتر مانده بود که برسد به شقیقه‏ی من!
دلم می‏خواست خانمم مرا دلداری بدهد ولی حالش چنان خراب شد که من مجبور شدم دلداریش بدهم. اما چه دلداری‏ای! مثل روز ماجرا برایم روشن بود. حتم داشتم تا مرگم چیزی نمانده. خانم که حالش بهتر شده بود با صدایی که اصلاً در آن امیدی نبود سعی می‏کرد بگوید این کاملاً تصادفی است. اما هر دو چشممان به تیزی داس عزراییل بود.
روز بعد خانم که سر کار نرفته بود برایم صبحانه درست کرد. اما کو اشتها! از اینکه بچه‏ها را صبح، قبل از آنکه به مدرسه بروند ندیده بودم دلم گرفت و سخت دلتنگشان شدم. خانم گفت که اگر بخواهم می‏رود آنها را می‏آورد. این همه محبت تیر خلاص را زد پشت در بسته‏ی توالت اشکهایم را پاک کردم. خودم را در آینه دیدم. هنوز برای مردن جوان بودم. اما می‏دانستم که مرگ به جوانی و پیری کاری ندارد. دو باره سراغ عکس رفتم. در روز روشن عزراییل بهتر معلوم می‏شد. در قسمت من انگار زبانش را هم به صورن مسخره‏ای بیرون آورده بود! تک تک نفس کشیدنهایم لذت آور شده بود. دلم می‏خواست سفر تورنتو را کنسل کنم اما مصاحبه‏ی ستی زن شیپی شوخی بردار نبود. به دلم برات شده بود که در همان سفر ماجرایم تمام خواهد شد. فکر بلیط هواپیما را اصلاً نمی‏کردم. بعد از یازده سپتامبر هواپیما از عزراییل هم ترسناکتر شده بود. خانمم که برای خرید بلیط قطار رفته بود دست خالی برگشت. بنا شد با اتوبوس بروم. زمانی که پول بلیط اتوبوس را دادم صندلی شماره سیزده را برایم رزرو کرده بودند! کارمان با طرف به دعوا هم کشید اما صندلی دیگری خالی نبود لذا از خیر اتوبوس گذشتم.
چاره‏ای جز هواپیما نبود. همه چیز داشت دست به دست هم می‏داد تا مرا در هواپیمای مرگ بنشاند ومن با اینکه نفس می‏کشیدم اما حرارت بدنم حرارت بدن مرده‏ای بود.
شب قبل از پرواز به این امید که شاید در هواپیما خواب بروم تمام شب را نخوابیدم. در هواپیما لبخند میهماندارانِ زیبا و جوان برخلاف گذشته نطق و نیشم را باز نکرد.
آهسته با ماژیکی که داشتم روی بازوهایم اسمم را درشت و خوانا نوشتم تا اگر اتفاقی افتاد شناسایی‏ام راحتتر باشد. سعی کردم به فیلمی که پخش می‏شد دل ببندم. هواپیما تکانهای شدیدی می‏خورد. یکی دو بار سراسیمه به بقیه نگاه کردم غیر از دو نفر بقیه عادی بودند. آن دو بنده خدا هم که پی بردند می‏ترسم نگاهشان را از من دزدیدند. شرمنده شدم. عکس خودم و مادرم را در آوردم. گرمی قطرات اشک گونه‏ام را گرم کرد. به تلویزیون خیره شدم. برای لحظه‏ای خواب رفتم. اما با صدای چند انفجار مهیب و تکانهایی شدید چشمهایم را باز کردم. شعله‏های آتش از قسمتی که تلویزیون بود زبانه می‏کشید در یک صدم ثانیه کمر بندم را باز کرده در حالیکه پیاپی و مرتب اشهدم را می‏خواندم غیر ارادی فریاد زنان به جلو دویدم. نرسیده به کابین خلبان چند نفر مثل پر کاهی بلندم کردند و روی کف هواپیما دستبندم زدند. یکی از آن دو نفری که نگاهش را دزدیده بود با بیسیم به جایی می‏گفت:
از اول مشکوک بود. حواسمان بود. روی بازوهایش آیه می‏نوشت. قبل از آنکه کاری بکند دستگیرش کردیم.
هنوز در فیلمی که از تلویزیون پخش می‏شد صدای انفجار می‏آمد و خانه‏هایی در آتش می‏سوخت. خواب من پریده بود. عکس از دستم افتاده بود پوتین یکی از مأمورها روی صورت مادرم بود. پوتین مرد دیگر چند میلیمتر مانده بود که به صورتم بچسپد.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!