دکتر خانوادگی من وقتی فشار پایین مرا دید، به تنگی نفس و درد قفسه سینه و بیحسی دست چپم بیشتر توجه نشان داد. در حالی که معرفی نامهام را به اورژانس بیمارستان مینوشت گفت: یا باید به آمبولانس زنگ بزنم یا دوستی، آشنایی ترا برساند. من به دوستم زنگ زدم. آمد و با هم عازم بیمارستان شدیم. آنجا بعد ربع ساعتی مرا به قسمت اورژانس وارد کردند. سالن بزرگی که در آن به وسیله پردههایی که از سقف آویزان بود در دوطرف به موازات هم اتاقهایی با تمام تجهیزات فرم داده بودند. وسط، محوطهای بود که مرکز پرستارها و محل تردد تکنسینهای آزمایشگاه بود. دستگاه فشار خون الکترونیکی و مانیتور ضربان قلب و نبض و اکسیژن را که پرستار به من وصل کرد گفت به زودی دکتر به سراغم خواهد آمد. خواهش کردم دوستم را که در اتاق انتظار مانده اجازه بدهند پیشم بیاید. لحظاتی بعد دوستم داخل شد. از پردهی باز اتاق خودم و پردههای نیمه باز دو اتاق روبرو میتوانستم بیمارانی را که روی تختهای روبرو بودند ببینم. دوستم روی تخت کنارم نشسته بود و ما دنبالهی حرفهایی را که از داخل ماشین آغاز کرده بودیم، از سر گرفتیم. انتقاد از خود و فرهنگ خودمان. نوعی نق زدن. یکی از بیمارانِ اتاقهای روبرو پیرمردی بود که حدود هفتاد سالی داشت. مرخص شده بود و در حال لباس پوشیدن. با صدای بلند حرف می زد و می خندید و سر به سر پرستارها می گذاشت. اما چون دندان نداشت حرفهایش بیشتر خودش را میخنداند. اتاق کناریش مردی بود کرهای. تختش را کمی بالا آورده بودند که رادیو لوژیست با دستگاه سیار بتواند همانجا از قفسه سینهاش عکس بگیرد. چشمهایش بسته بود ، اما با ماهیچههای صورت و چینهای پیشانیاش شکلی از درد را در صورتش درست کرده بود. اکسیژنی که به من وصل کرده بودند کارش را کرده بود. نفسم داشت راحتتر بیرون میآمد. انتقادهای فرهنگی من و دوستم داشت وارد بحث ادبیات و مخصوصاً شعر میشد. از اتاق پردهای سمت راست پیره زنی اعتراض داشت که پیراهنهای بیمارستان طرح مزخرفی دارند چون از عقب باز هستند. من هم که یکی از آنها را پوشیده بودم وسط بحث ساختاری شعر داشتم فکر میکردم که با این پیراهن چطوری میشود بلند شد و دستشویی رفت. دوستم از بحث ساختار رسید به میشل فوکو و ساختار شکنی و دوباره برگشت به همان نقهایی که من میزدم از فرهنگ و اداب و رسوم و معتقد بود همهی آنها در شکم ساختار هستند. البته بحث شعریای را هم که داشتیم وارد ساختار کرد و چیزهایی از «سخن» گفت. من داشتم به راحتی نفس میکشیدم. دست چپم از بی حسی بیرون آمده بود. در اتاق پردهای سمت راست بیماری را آوردند که از صدایش نمیشد فهمید مرد است یا زن. پیر است یا جوان. پرستارها و دکتر سئوالاتی میکردند. صدایش شنیده میشد اما زبانش مفهوم نبود. در دهنهی اکسژن حرف میزد. دوستم گفت منظورش از سخن همان زبان است که نظر فوکو هست. میگفت ساختار با مجموعه فرق میکند. کسی جلوی ساختار بایستد خورد میشود. پیره زن بغل دستی از پرستاری که آمده بود برای آزمایش از او خون بگیرد میپرسید آیا لباسهای بهتری که مثل لباسهای عادی بشود پوشید ندارند. مریضی که زبانش مفهوم نبود ناله میکرد و پرستار شمرده شمرده برایش تو ضیح داد که مقدار بیشتری مورفین به او تزریق خواهد کرد. دو سه تا پرستار پشت پرده اتاق من داشتند از پر رویی سرپرستار غیبت میکردند. یکی دو نفر به عیادت مرد کرهای آمده بودند. او همچنان صورتش پر درد و شاکی و دلخور بود ولی چشمهایش را هنوز باز نمیکرد. من دوباره احساس نفس تنگی میکردم و برایم تعجب آور بود و سئوالی شد که آیا علیرغم وصل بودن اکسیژن آدم میشود که نفس تنگ بشود. دوستم از روان پریشی فوکو و بستری شدنش گفت و قدرت ساختار و ناتوانی ساختار شکن. بعد بحثمان دوباره به شعر برگشت و کارهای بی ارزشی که روی انها ادعای بیخود ساختار شکنی هست و به نوعی همدیگر را تایید کردیم که ایرادی که میگیریم شامل تمام زمینههای هنری میشود.
پرستارهایی که غیبت میکردند ناگهانی پردههای دو اتاق روبروی مرا بستند و یکی پردههای اتاق پیره زن را قبل از اینکه او سئوالش را بتواند مطرح کند بست و به او قول داد پیشش بر خواهد گشت. من و دوستم رسیده بودیم به جایی که بنا شده بود هر دو شعری فیالبداهه بگوییم. پرستار که سرک کشید من نگاهش میکردم اما غرق شعر بودم لبخندش را بعد از آنکه سریع پرده اتاق ما را بست متوجه شدم و لبخند دیر من پشت پرده ماند و او ندیدش. دوستم به همان سرعت شعرش آماده بود:
باید آغاز میشدی
تا در سکوتِ پنهانِ خویش
…………………….. نپوسی
حرفی، حدیثی
……….رازی هویدا کن
به آغازِ تندرستِ خویش
دوستم میگوید اگر ده تا مداد رنگی در جیب بغلت داشته باشی و یکی را بیاوری بیرون یک مداد از جمع مدادها را بیرون آوردهای. مدادهای رنگی مجموعه هستند. شما بیمارها مجموعه هستید…
از اتاق بغل، دکترها و پرستارها رفته بودند. بیمار بی صدا شده بود. صدای بستن زیپی ممتد نشان میداد ساختار بیمارستان مانده اما یکی از بیمارهای مجموعهی بیمارها نتوانسته بود بماند. شعر من در من گریه شد:
درد من نشسته در جانم
درد تو نشسته بر روانم
دکتر که بیاید
……..کدام را دوا میکند؟
دنیاهای زیر یک سقف
February - 3 - 2009