Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

دنیاهای زیر یک سقف

February - 3 - 2009

دکتر خانوادگی من وقتی فشار پایین مرا دید، به تنگی نفس و درد قفسه سینه و بیحسی دست چپم بیشتر توجه نشان داد. در حالی که معرفی نامه‏ام را به اورژانس بیمارستان می‏نوشت گفت: یا باید به آمبولانس زنگ بزنم یا دوستی، آشنایی ترا برساند. من به دوستم زنگ زدم. آمد و با هم عازم بیمارستان شدیم. آنجا بعد ربع ساعتی مرا به قسمت اورژانس وارد کردند. سالن بزرگی که در آن به وسیله پرده‏هایی که از سقف آویزان بود در دوطرف به موازات هم اتاقهایی با تمام تجهیزات فرم داده بودند. وسط، محوطه‏ای بود که مرکز پرستارها و محل تردد تکنسین‏های آزمایشگاه بود. دستگاه فشار خون الکترونیکی و مانیتور ضربان قلب و نبض و اکسیژن را که پرستار به من وصل کرد گفت به زودی دکتر به سراغم خواهد آمد. خواهش کردم دوستم را که در اتاق انتظار مانده اجازه بدهند پیشم بیاید. لحظاتی بعد دوستم داخل شد. از پرده‏ی باز اتاق خودم و پرده‏های نیمه باز دو اتاق روبرو می‏توانستم بیمارانی را که روی تختهای روبرو بودند ببینم. دوستم روی تخت کنارم نشسته بود و ما دنباله‏ی حرفهایی را که از داخل ماشین آغاز کرده بودیم، از سر گرفتیم. انتقاد از خود و فرهنگ خودمان. نوعی نق زدن. یکی از بیمارانِ اتاقهای روبرو پیرمردی بود که حدود هفتاد سالی داشت. مرخص شده بود و در حال لباس پوشیدن. با صدای بلند حرف می زد و می خندید و سر به سر پرستارها می گذاشت. اما چون دندان نداشت حرفهایش بیشتر خودش را می‏خنداند. اتاق کناریش مردی بود کره‏ای. تختش را کمی بالا آورده بودند که رادیو لوژیست با دستگاه سیار بتواند همانجا از قفسه سینه‏اش عکس بگیرد. چشمهایش بسته بود ، اما با ماهیچه‏های صورت و چینهای پیشانی‏اش شکلی از درد را در صورتش درست کرده بود. اکسیژنی که به من وصل کرده بودند کارش را کرده بود. نفسم داشت راحت‏تر بیرون می‏آمد. انتقادهای فرهنگی من و دوستم داشت وارد بحث ادبیات و مخصوصاً شعر می‏شد. از اتاق پرده‏ای سمت راست پیره زنی اعتراض داشت که پیراهن‏های بیمارستان طرح مزخرفی دارند چون از عقب باز هستند. من هم که یکی از آنها را پوشیده بودم وسط بحث ساختاری شعر داشتم فکر می‏کردم که با این پیراهن چطوری می‏شود بلند شد و دستشویی رفت. دوستم از بحث ساختار رسید به میشل فوکو و ساختار شکنی و دوباره برگشت به همان نق‏هایی که من می‏زدم از فرهنگ و اداب و رسوم و معتقد بود همه‏ی آنها در شکم ساختار هستند. البته بحث شعری‏ای را هم که داشتیم وارد ساختار کرد و چیزهایی از «سخن» گفت. من داشتم به راحتی نفس می‏کشیدم. دست چپم از بی حسی بیرون آمده بود. در اتاق پرده‏ای سمت راست بیماری را آوردند که از صدایش نمی‏شد فهمید مرد است یا زن. پیر است یا جوان. پرستارها و دکتر سئوالاتی می‏کردند. صدایش شنیده می‏شد اما زبانش مفهوم نبود. در دهنه‏ی اکسژن حرف می‏زد. دوستم گفت منظورش از سخن همان زبان است که نظر فوکو هست. می‏گفت ساختار با مجموعه فرق می‏کند. کسی جلوی ساختار بایستد خورد می‏شود. پیره زن بغل دستی از پرستاری که آمده بود برای آزمایش از او خون بگیرد می‏پرسید آیا لباسهای بهتری که مثل لباسهای عادی بشود پوشید ندارند. مریضی که زبانش مفهوم نبود ناله می‏کرد و پرستار شمرده شمرده برایش تو ضیح داد که مقدار بیشتری مورفین به او تزریق خواهد کرد. دو سه تا پرستار پشت پرده اتاق من داشتند از پر رویی سرپرستار غیبت می‏کردند. یکی دو نفر به عیادت مرد کره‏ای آمده بودند. او همچنان صورتش پر درد و شاکی و دلخور بود ولی چشمهایش را هنوز باز نمی‏کرد. من دوباره احساس نفس تنگی می‏کردم و برایم تعجب آور بود و سئوالی شد که آیا علیرغم وصل بودن اکسیژن آدم می‏شود که نفس تنگ بشود. دوستم از روان پریشی فوکو و بستری شدنش گفت و قدرت ساختار و ناتوانی ساختار شکن. بعد بحثمان دوباره به شعر برگشت و کارهای بی ارزشی که روی انها ادعای بیخود ساختار شکنی هست و به نوعی همدیگر را تایید کردیم که ایرادی که می‏گیریم شامل تمام زمینه‏های هنری می‏شود.
پرستارهایی که غیبت می‏کردند ناگهانی پرده‏های دو اتاق روبروی مرا بستند و یکی پرده‏های اتاق پیره زن را قبل از اینکه او سئوالش را بتواند مطرح کند بست و به او قول داد پیشش بر خواهد گشت. من و دوستم رسیده بودیم به جایی که بنا شده بود هر دو شعری فی‏البداهه بگوییم. پرستار که سرک کشید من نگاهش می‏کردم اما غرق شعر بودم لبخندش را بعد از آنکه سریع پرده اتاق ما را بست متوجه شدم و لبخند دیر من پشت پرده ماند و او ندیدش. دوستم به همان سرعت شعرش آماده بود:
باید آغاز می‏شدی
تا در سکوتِ پنهانِ خویش
…………………….. نپوسی
حرفی، حدیثی
……….رازی هویدا کن
به آغازِ تندرستِ خویش
دوستم می‏گوید اگر ده تا مداد رنگی در جیب بغلت داشته باشی و یکی را بیاوری بیرون یک مداد از جمع مدادها را بیرون آورده‏ای. مدادهای رنگی مجموعه هستند. شما بیمارها مجموعه هستید…
از اتاق بغل، دکترها و پرستارها رفته بودند. بیمار بی صدا شده بود. صدای بستن زیپی ممتد نشان می‏داد ساختار بیمارستان مانده اما یکی از بیمارهای مجموعه‏ی بیمارها نتوانسته بود بماند. شعر من در من گریه شد:
درد من نشسته در جانم
درد تو نشسته بر روانم
دکتر که بیاید
……..کدام را دوا می‏کند؟‏


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!