پدر و مادر دخترک برای تکمیل زبان انگلیسی به کالجی میروند که در مسیر ماست. یک هفتهای است که ماشیناشان خراب است. دخترک را که بر میدارم آنها را هم سر راه جلوی کالج میرسانم. بلا استثناء هر روز که پدر و مادرش پیاده میشوند و خداحافظی میکنند دخترک صدایشان میزند ومیگوید شیر کاکائو بخرین.
امروز هم تکرار شد. راه که افتادیم گفتم: خانمِ خوب، تو غیر از اینکه بگی شیر کاکائو بخرن حرف دیگهای بلد نیستی؟ مثلاً بگی دوستتون دارم. خدافظ بابا ، مامان. زودی برگردین…
با ناراحتی حرفمو قطع کرد و گفت: بلدم. اونا رو که بگم گریههام میان بیرون.
اشکها
November - 15 - 2008