توی مهد کودکی با بچههای کوچک سر و کار دارم. گرچه مسئولشان زنیست با احساس، شش دانگ حواسم به آنهاست. دیروزدو تا از دخترها نیامده بودند و یکی از آنها وسط پسرها تنها مانده بود. روز که از نیمه گذشت زد زیر گریه. چنان تلخ که خودم را کنار مسئول مهد کودک رساندم. میگفت دلم درد میکند. دروغ میگفت. پسرها به سرکردگی بزرگترینشان او را بایکوت کرده بودند و با او بازی نمیکردند. از خندههای ریز و پنهانی آنها حدس زدم.
شاد کردن بچه راحت است و گول زدنش راحتتر. او را خنداندیم و دیگران را در شرایطی گذاشتیم که چارهای جز بازی با او نداشته باشند.
امروز بقیه دخترها آمده بودند. هر کدام از آنها دو تا از پسرها را سگ خود کرده بودند. دستی به سر و گوششان میکشیدند و میفرستادندشان تا برایشان لباسهای عروسکها را بیاورند. آنها با شنیدن «گود داگی» له له میزدند.
خدا کسی را تنها نکند
February - 16 - 2007
salam:
az ghlame zybaei shoma modthast lezat mibram. dar jomle akhar (anha ba shenidan sedai…) be jaei (anha)be nazarm ishan drost hast.
dasbosim
nokhostin http://nokhostin.blogfa.com/
سلام
امان از این مادینه ها عجب موجوداتی هستند
شما هم خیلی خوب می نویسد ها
موفق وشاد باشید
سلام
موفق باشيد
تو مثل هیچ کسی نیستی
تو خودت انجمن فمینیستی
عالي بود