Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for October, 2004

آبروی آقای ژوزف

Posted by balouch On October - 18 - 2004
ژوزف همسایه ماست که با دختر هشت ساله اش زندگی می کند. کی و چطور از همسرش جدا شده چیزی است که ما از آن اطلاعی نداریم. ژوزف هر وقت خودش را معرفی می کند می گوید:

– آقای ژوزف!

این باعث خنده ی ما می شود. از نظر ما او فقط “ژوزف” است. معنی لغوی “آقا” به درد ما نمی خورد. از نظر ما آقا به کسی اتلاق می شود که حداقل صبحانه و نهار و شامش را داشته باشد. برای دادن کرایه منزل و پول آب و برق دچار اشکال نباشد. و حداقل یک دست لباس نو داشته باشد. دختر ژوزف هر وقت که او یکساعتی پیش ما می فرستدش دست ژوزف را رو می کند و می گوید: ما دیگه حتی قوطیهای لوبیامون هم تموم شده.

ژوزف لباسهای دست دومش را اتو می کند، ریشش را می تراشد سیگاری می گیراند و با زن بیوه ای که پایین پله ها زندگی می کند حرفهای گنده گنده می زند. تمام تلاش ژوزف این است که در محله همه بپذیرند که او آقای ژوزف است و آبرومند. اما باید اعتراف کنم که همه ی ما پشت سر او حرف می زنیم و همه می دانیم “آقا” بودن بلانسبت گُهی است که خوردنش به ما نیامده. ما می دانیم که وقتی نانی نباشد که در سفره بگذاریم و کرایه ای نباشد که برای سر پناهی بدهیم آبرو معنایی ندارد. برای همین بازی و مسخره کردن با آبروی ژوزف برای ما سرگرمی ای شده. ژوزف نمی داند که زره ای آبرو پیش ما ندارد. حتی بیوه زن پایین پله ها وقتی از دستش عصبانی می شود داد می زند: این دیوانه ی بی آبرو پانزده روز ماه را از گرسنگی نمی تونه از خونه بیاد بیرون. پانزده روز دیگه ما رو دیوونه می کنه از اینکه فکر می کنه آدم با اعتباریه.

حالا که اینها را می نویسم چند روزی هست که ژوزف آفتابی نشده. یاد حرف بیوه زن پایین پله ها که می افتم شام و نهار به من نمی چسپد. می توانیم کمی از غذایمان را برایش بفرستیم اما می ترسم به آقای ژوزف بر بخورد. هیچی نباشد خودش که فکر می کند آقاست و آبرو دارد.


آبروی آقای ژوزف

Posted by balouch On October - 17 - 2004
ژوزف همسایه ماست که با دختر هشت ساله اش زندگی می کند. کی و چطور از همسرش جدا شده چیزی است که ما از آن اطلاعی نداریم. ژوزف هر وقت خودش را معرفی می کند می گوید:

– آقای ژوزف!

این باعث خنده ی ما می شود. از نظر ما او فقط “ژوزف” است. معنی لغوی “آقا” به درد ما نمی خورد. از نظر ما آقا به کسی اتلاق می شود که حداقل صبحانه و نهار و شامش را داشته باشد. برای دادن کرایه منزل و پول آب و برق دچار اشکال نباشد. و حداقل یک دست لباس نو داشته باشد. دختر ژوزف هر وقت که او یکساعتی پیش ما می فرستدش دست ژوزف را رو می کند و می گوید: ما دیگه حتی قوطیهای لوبیامون هم تموم شده.

ژوزف لباسهای دست دومش را اتو می کند، ریشش را می تراشد سیگاری می گیراند و با زن بیوه ای که پایین پله ها زندگی می کند حرفهای گنده گنده می زند. تمام تلاش ژوزف این است که در محله همه بپذیرند که او آقای ژوزف است و آبرومند. اما باید اعتراف کنم که همه ی ما پشت سر او حرف می زنیم و همه می دانیم “آقا” بودن بلانسبت گُهی است که خوردنش به ما نیامده. ما می دانیم که وقتی نانی نباشد که در سفره بگذاریم و کرایه ای نباشد که برای سر پناهی بدهیم آبرو معنایی ندارد. برای همین بازی و مسخره کردن با آبروی ژوزف برای ما سرگرمی ای شده. ژوزف نمی داند که زره ای آبرو پیش ما ندارد. حتی بیوه زن پایین پله ها وقتی از دستش عصبانی می شود داد می زند: این دیوانه ی بی آبرو پانزده روز ماه را از گرسنگی نمی تونه از خونه بیاد بیرون. پانزده روز دیگه ما رو دیوونه می کنه از اینکه فکر می کنه آدم با اعتباریه.

حالا که اینها را می نویسم چند روزی هست که ژوزف آفتابی نشده. یاد حرف بیوه زن پایین پله ها که می افتم شام و نهار به من نمی چسپد. می توانیم کمی از غذایمان را برایش بفرستیم اما می ترسم به آقای ژوزف بر بخورد. هیچی نباشد خودش که فکر می کند آقاست و آبرو دارد.


افسردگی

Posted by balouch On October - 16 - 2004
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:

– ایرانی هستی؟

با دلخوری جواب دادم:

– بعله

سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:

– آدم دلخور زیاد سوار می کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.

اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می دونستم که راننده ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:

– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!

چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:

– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.

در جا گفت:

– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.

و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:

اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته ی عمه و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.

فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:

– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.

در جا و بی رحمانه جواب داد:

– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده اشون گرفت.

تُن صدا رو به اندازه ی یکی دو امتیاز دوستانه کرده گفتم:

– پس داریم یک حرف و می زنیم اما متفاوت نگاه می کنیم.

خیلی خشکتر جواب داد:

اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می کنیم و توی دو قایق جدا پارو می زنیم!

داشت بیشتر از کوپنش حرف می زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه ات رو می چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می کنن از سئوال کردن.

پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:

من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم از زمین، آسمون، از همه چیز…

حرفم و قطع کرد و پرسید:

– آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده ی تاکسی هست؟

تعجب زده گفتم:

– چی می دونم. حتماً هزارتا!

گفت:

– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونه هاشون. به اندازه ی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟

بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:

– اینام انقلاب کردن؟ رهبرای اینام یک مشت بیسوادن؟

بعد خودش جواب داد:

– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!

با تعجب پرسیدم:

– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!

با قاطعیت گفت:

– افسردگی!

خندیدم و گفتم:

– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.

خیلی جدی و محکم گفت:

– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!


افسردگی

Posted by balouch On October - 15 - 2004
وقتی سوار تاکسی شدم در جا فهمیدم که پیرمردِ راننده، ایرانی است. اما باز هم آدرس را به انگلیسی گفتم. ولی خیر، ویلکن نبود:

– ایرانی هستی؟

با دلخوری جواب دادم:

– بعله

سریع گرفت. ساکت شد. اما راننده ی تاکسی باشی و بتونی دو دقیقه دندون روی جگر بگذاری؟ از محالاته! گفت:

– آدم دلخور زیاد سوار می کنم، اما دلخورتر از شما حداقل امروز سوار نکردم.

اول خواستم فقط نیشامو نشونش بدم و توی دامی که داشت پهن می کرد نیفتم. اما مسیر طولانی بود و می دونستم که راننده ی تاکسی اگه حرف نزنه دیوونه میشه. گفتم:

– بر پدرشون لعنت که ما رو دچار این سرنوشت کردن!

چیزی نگفت اما وقتی نیشاشو بدجنسانه باز کرد و توی آینه نگاه معنی داری به من انداخت کفرم در اومد و گفتم:

– حالا اگه تو مملکت خودمون بودیم این بدبختیارو نداشتیم.

در جا گفت:

– برعکس خیلی بدبختیهای بیشتری داشتیم.

و بدون اینکه منتظر بمونه ادامه داد:

اینجا که این همه آزادی و امکانات هست ما اینطوری مثل خر تو گل موندیم توی مملکت ما نصف این امکانات نیست و کلی قانون نانوشته ی عمه و خاله هم قوزِ بالا قوز میشه.

فهمیدم که احتمالاً دو سه تا کتابم خونده و پاکِ پاک هم راننده نیست. برای اینکه جلویِ نطاقیشو گرفته باشم گفتم:

– اشتباه نکنم جزو اون دسته از افراد هستی که معتقدن باید مشکلات جامعه رو از زاویه فرهنگی نگاه کرد.

در جا و بی رحمانه جواب داد:

– نه هیچ هم اینطور نیست! مشکلات سیاسی ما اونقده برجسته هست که نمیشه ندیده اشون گرفت.

تُن صدا رو به اندازه ی یکی دو امتیاز دوستانه کرده گفتم:

– پس داریم یک حرف و می زنیم اما متفاوت نگاه می کنیم.

خیلی خشکتر جواب داد:

اتفاقاً در دو مسیر مخالف نگاه می کنیم و توی دو قایق جدا پارو می زنیم!

داشت بیشتر از کوپنش حرف می زد، ساکت شدم. واقعاً رفتن با اتوبوس به مراتب بهتر از تاکسیه. حالا اگه ایرانی هم نبود همین آش و کاسه بود. کاناداییها که بدتر به محض سوار شدن یقه ات رو می چسپن که بازی هاکی شب قبل و دیدی یا نه! بگی ها بدبختیه بگی نه بدبختت می کنن از سئوال کردن.

پیر مرد از توی آینه با اون چشمای موذی اش پیله کرده بود به روان من. مجبور شدم حرف بزنم:

من واقعاً دلخورم و ناراحت! تا مغز استخون از همه چیز بدم میاد. از خودم از زمین، آسمون، از همه چیز…

حرفم و قطع کرد و پرسید:

– آقا میدونی توی این شهر چنتا راننده ی تاکسی هست؟

تعجب زده گفتم:

– چی می دونم. حتماً هزارتا!

گفت:

– نه! چهار هزار و پونصدتا! و من یکی از اونا هستم، من شبی پنجاه تا مست و از میخونه میرسونم خونه هاشون. به اندازه ی نفتی که آمریکا از عراق میبره هر شب مشروب میره تو شکم اینا. میدونی چرا؟

بعد بدون اینکه من جواب بدم پرسید:

– اینام انقلاب کردن؟ رهبرای اینام یک مشت بیسوادن؟

بعد خودش جواب داد:

– نه جانم، اینا هم همین مشکل ترو دارن!

با تعجب پرسیدم:

– مشکل من چیه که من خبر ندارم؟!

با قاطعیت گفت:

– افسردگی!

خندیدم و گفتم:

– اُ عجب! من نمیدونستم شما دکتر هم هستین.

خیلی جدی و محکم گفت:

– بعله، دکترِ روانشناس. من ایران مطب داشتم!


فرمایشات سردار

Posted by balouch On October - 10 - 2004
سردار نجفی فرموده اند که اگر زنی خواست کافی شاپی را اداره کند باید از سه حوزه گواهی “امنیت اخلاقی” بگیرد. یکی حوزه ی فردی دیگری حوزه ی انتظامی و سومی حوزه ی ترافیکی.

من که در عمرم سردار زیاد دیده ام برای شما که سردار نیستید فرمایشات سردار نجفی را ترجمه می کنم:

اولاً اگر کسی خانم باشد کافی شاپ باز نمی کند! حالا اگر پیله کرد که باز کند خوب گواهی “امنیت اخلاقی” از لحاظ ترافیکی! ضروری است تا مطمئن شویم فردا خانم از جلو و آقایان از عقب در آن کافی شاپ ترافیک به وجود نمی آورند.

از لحاظ انتظامی هم باید امنیت اخلاقی اش خوب باشد که اگر حجة الاسلامی برای امر به معروف خواست ایشان را “ارشادی” بکند کولی بازی در نیاورد.

می ماند “امنیت اخلاقی” در حوزه ی فردی، طبیعی است که خیلی خیلی مهم است. چون توی کافی شاپ هر کس و ناکسی می آید و رییس کافی شاپ هم می تواند به هر بهانه ای کرکره ها را بکشد پایین و در را قفل کند!

اینکه گواهی “امنیت اخلاقی” در حوزه ی فردی را از کجا می شود گرفت موضوعی است بسیار سرداری که جوابش را خانم ها شخصاً باید از سردار نجفی بپرسند.


نقطه ی عطف

Posted by balouch On October - 10 - 2004
انتخابات افغانستان نقطه ی درخشانی در تاریخ این کشور بود. حیف که ا ین نقطه جوهرش قلابی بود.


فرمایشات سردار

Posted by balouch On October - 10 - 2004
سردار نجفی فرموده اند که اگر زنی خواست کافی شاپی را اداره کند باید از سه حوزه گواهی “امنیت اخلاقی” بگیرد. یکی حوزه ی فردی دیگری حوزه ی انتظامی و سومی حوزه ی ترافیکی.

من که در عمرم سردار زیاد دیده ام برای شما که سردار نیستید فرمایشات سردار نجفی را ترجمه می کنم:

اولاً اگر کسی خانم باشد کافی شاپ باز نمی کند! حالا اگر پیله کرد که باز کند خوب گواهی “امنیت اخلاقی” از لحاظ ترافیکی! ضروری است تا مطمئن شویم فردا خانم از جلو و آقایان از عقب در آن کافی شاپ ترافیک به وجود نمی آورند.

از لحاظ انتظامی هم باید امنیت اخلاقی اش خوب باشد که اگر حجة الاسلامی برای امر به معروف خواست ایشان را “ارشادی” بکند کولی بازی در نیاورد.

می ماند “امنیت اخلاقی” در حوزه ی فردی، طبیعی است که خیلی خیلی مهم است. چون توی کافی شاپ هر کس و ناکسی می آید و رییس کافی شاپ هم می تواند به هر بهانه ای کرکره ها را بکشد پایین و در را قفل کند!

اینکه گواهی “امنیت اخلاقی” در حوزه ی فردی را از کجا می شود گرفت موضوعی است بسیار سرداری که جوابش را خانم ها شخصاً باید از سردار نجفی بپرسند.


نقطه ی عطف

Posted by balouch On October - 10 - 2004
انتخابات افغانستان نقطه ی درخشانی در تاریخ این کشور بود. حیف که ا ین نقطه جوهرش قلابی بود.


مزاحمش نشوید

Posted by balouch On October - 3 - 2004
سکوت را رعایت کنید. بگذارید بخوابد. عمری زجر کشیدن انتظارش را می کشد.
(عکس از رضا-جلال آباد)


مزاحمش نشوید

Posted by balouch On October - 2 - 2004
سکوت را رعایت کنید. بگذارید بخوابد. عمری زجر کشیدن انتظارش را می کشد.
(عکس از رضا-جلال آباد)




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!