پاییز بود. خانم اُلسون جلوی پنجره ایستاده بود و به درختی که درست جلوی پنجره اتاقش بود نگاه میکرد. برگها انگار در افتادن با هم مسابقه گذاشته بودند. خانم السون بدون آنکه روبرگرداند گفت:
آقای پیترسون من فکر میکنم برگها اصلاً متوجه نیستن که چه بلایی سرشون اومده. بسیار خوشحال و شاد دارن میافتن.
آقای پیترسون اول سینهاش را صاف کرد و بعد گفت:
خانم اُلسون متأسفانه با نظرت موافق نیستم. هر کسی به انجام کاری مجبور بشه نمیتونه خوشحال باشه…
سر و کلهی آقای پیترسون در زندگی خانم اُلسون از بهار گذشته پیدا شده بود. آنطور که خانم اُلسون میگفت در خانهی سالمندان یک شب آقای پیترسون در اتاق را میزند و خیلی دوستانه از او میپرسد: بیداری؟
خانم اُلسون اول خیلی تعجب کرده بود، اما جرأت و جسارت سر جای خود از تیپ آقای پیترسون هم خوشش آمده بود. آقای پیترسون بر خلاف مردهای آسایشگاه خوش صحبت و خوش اخلاق بود. متأسفانه نرسها اصلاً قبولش نداشتند مخصوصاً شبها که صدای قهقهه خانم السون بقیه را شاکی میکرد بیشتر از این ماجرا عصبانی میشدند.
خانم اُلسون گفت:
آقای پیترسون من حداقل روزی چند ساعت از هر زاویهای که فکرش را بکنی دارم به این برگها نگاه میکنم. بیا خودت هم نگاه کن. اگه نمیترسیدم که منو متهم به دیوونگی کنی بهت میگفتم که حتی موقع افتادنشون صدای آواز خوندنشونو هم میشنوم! اینا اصلاً حالیشون نیست.
آقای پیترسون گفت:
اُلسی… اُلسی… چرا فکر نمیکنی با آواز خوندن دارن به بخت بدشون دهن کجی میکنن؟
آقای پیترسون از همان روز اول که آمده بود پنهان نکرده بود که از خانم السون خوشش میآید، اما خانم السون چند بار به او تذکر داده بود که بعد از معالجات به پاریس خواهد رفت تا با همسرش زندگی را ادامه دهد. ولی آقای پیترسون باز هم تا فرصت مناسبی پیدا میکرد او را السی صدا میزد. خانم السون خیلی جدی گفت:
آقای پیترسون از وقتی منو به این خونه آوردن تو باز السی، السی گفتنت رو راه انداختی؟
آقای پیترسون رفت درست پشت سر خانم السون ایستاد. خانم السون از جرأت وجسارت او خوشش آمد و اعتراضی نکرد. آقای پیترسون با صدایی که در آن اندوه بود گفت:
خانم السون، من فکر میکنم درخت داره به جای همهی برگا گریه میکنه! برگها که غمگین میشن رنگ وارنگ میشن. ببین چه اندوهی سطح باغچه رو پوشونده!…
پرستاری به اتاق خانم السون نزدیک شد. آقای پیترسون در چشم بهم زدنی پنهان شد. چند ضربه به در خورد و پرستار وارد شد. قرصها را به خانم السون داد و منتظر ماند تا جلوی روی او آنها را بخورد. بعد با لحنی تمسخر آمیز پرسید:
خوب خانم السون تازگیها باز هم آقای پیترسون بهت سر میزنه؟
خانم السون میدانست پرستارها و دکترها منکر وجود آقای پیترسون هستند. برای همین او را از خانه سالمندان به آسایشگاه روانی منتقل کردهاند. او هم با لحنی تمسخر آمیز پاسخ داد:
نه! خدا رو شکر قرصها خوبم کرده.
پرستار که از اتاق بیرون رفت خانم السون آقای پیترسون را صدا زد تا بحث راجع به برگها را با او ادامه بدهد.
بحث برگها
May - 30 - 2009