حاکمی چندان ظلم کرد که یکی از اطرافیان حکایت ظلم او فاش بر سر بازار گفت. حاکم دستور داد تا به بندش کشند. شاکی دست از طعام کشید تا به حال مرگ افتاد. عالم و آدم از حاکم خواستند که ننگ مردن او بر دامان خود مپسندد. شاکی با صدایی که گویی از قعر چاهی بر میآمد گفت: «حیلتی دیگر کنید، دامانش چنان آلوده است که گر ننگ مرگ ده چون من برآن افتد معلوم نشود.»