داراک از کاناداییهای بومیاست. قدی بلند دارد و دو دندان جلویش از بالا شکستهاند. شبی که حسابی مشروب خورده از پانزده پله می افتد پایین. فقط همان دو دندانش میشکند و پا میشود و میرود خانهاش. چهار بچه دارد و زنش را مار کشته است. داراک معتقد است که او عقاب است. به من هم میگوید من خرس هستم. این عادت بومیان هست که هر کدامشان سنبل یک حیوان هستند. نمیدانم او بر چه اساسی و چطوری میداند که هر کس چه سنبلی است اما معتقد است عقاب و خرس رابطهاشان خوب است. آهسته در حالیکه خندهاش دو دندان افتاده را بر ملا میکند می گوید: ارباب تو مار هست. باید تو بترسی از او. بعد دوباره میخندد و به پنجههایش اشاره میکند و میگوید: عقاب لازم باشه شیرجه میره سر مار رو میگیره.
کمی ساکت میشود و ادامه میدهد : اما مار و عقاب ترجیح میدن کاری به کار هم نداشته باشن. ولی اگر در بیفتن مار میبازه.
عجیب است که آقای تونی ارباب بد اخلاق و بد جنس من با اینکه از داراک بداش میآید کاری به کار او ندارد. داراک که وارد مغازه میشود صاف میآید جارو را میخواهد میرود در مغازه را جارو میکند. لیوانها و بشقابهای کاغذی را بر میدارد و میاندازد در آشغالدان. بعد میآید و دو سلایس پیتزا میخرد. اگر تونی روی دخل باشد همانطور که اخم کرده از او مالیات نمیگیرد و فقط دو دلار پیتزا را میگیرد. داراک میآید کنار من میایستد و با خنده میگوید حق دولت را نگرفت. داراک شعر هم میگوید. من میدانم که این را برای ارباب من گفته:
حتی خوش خط و خال هم نیستی
میبینمت از آسمانها
از چشمان تیز من
پوست دادنت پنهان نمیماند
عقابم من
شکارم همان چند سنت دولت
وقتی من روی دخل هستم دو دلار را هم از داراک نمیگیرم. ارباب میداند خودم خواهم پرداخت. روزهایی که او موهای بلندش را از پشت بافته و پر یک عقاب را در آنها فرو کرده جارو نمیکند. او در آن روز در حال شکار است. من حالا میدانم که باید برای بچهها چیزی بخرد و پول لازم دارد. ارباب میپرسد چه مرگش شده چرا جارو نمیکند؟!
میگویم او داراک نیست او عقاب است. عقاب جارو نمیکند.
ارباب صدایش میکند: داراک داراک.
او بر نمیگردد. من صدا میزنم:
عقاب بیا خرس کارات داره.
صاف میآید پیش من. نه اخم دارد نه میخندد. منتظر میایستد. من مثل همیشه برای هر بچه دو سلایس میگذارم. عقاب که پیتزا نمیخورد. ده دلار میدهم که آن پیتزاها را برساند به فرزندان داراک. گاهی او پول بر نمیدارد. گاهی فقط پنج دلار میگیرد اما هر گز بیشتر از آنچه دادهام نخواسته. روز جمعه که آمد پر عقابی که به موهایاش زده بود قرمز بود. ارباب به شدت عصبانی بود. تا چشماش به او افتاد داد زد: بیررررررررررررررون.
داراک انگار نه انگار که کسی به او دستور میدهد. تونی داد زد: داراک برو بیرون و الا میام با تیپا میندازمت بیرون. خبری نشد. دست تونی را که با عصبانیت به طرفاش راه افتاده بود گرفتم و گفتم تونی تو مار هستی درست نیست با عقاب در بیفتی. اما تونی دستاش را با غضب کشید. مرا هول داد و خود را رساند به داراک. دست انداخت به موهای آویزانش. داراک با سرعتی باور نکردنی چرخید پنجه انداخت به سر تونی و سر یع سرش را کوبید به دیوار روبرو.
چند ماهی هست که تونی هنوز به هوش نیامده. حالا برادر تونی مغازه را میچرخاند. چند روز دیگر دادگاه داراک است. برادر تونی شک ندارد که من به نفع تونی شهادت خواهم داد اما او نمیداند که رابطهی خرس و عقاب خیلی خوب است.