چهارتا طناب کوچک و باریک و خوشرنگ را که از چهار بستهی کادو باز کردهام به چهار تا از بچهها میدهم. همانطور که حدس زدهام رنگ زیبا و بافت خوش فرم آنها چشم کودکان را میگیرد. یکی سعی دارد آن را گردنبند بکند، اما کوتاه است. دیگری قصد دستبند میکند، اما بزرگ است. یکی بدون تعارف آن را میاندازد جلوی من و میگوید:
– این که هیچی نیست!
چهارمی مثل پاندول ساعت جلوی من تکانش میدهد و میگوید:
– سلیپی… سلیپی… گِت سلیپی.
همراه طناب خودم را تکان میدهم. چشمانم را میچرخانم و نهایتاً آنها را میبندم و به خور و پف میافتم.
آن یکی طنابش را از روی زمین برمیدارد. حالا هر چهار نفر به رقابت میافتند. یکی آن را طناب جادو میکند و با زدنش به من ٬مرا تبدیل به خرس میکند. یکی به خروس. گربه. سگ. ساختمان. ربات. درخت.
تمام هنر نداشتهی هنرپیشگیام را به کار میگیرم. حالتی، صدایی، حرکتی از خودم در میآورم. مهد کودک پر میشود از جیغ و داد و قهقهه. یکی یک دفعه با طناب جادویش مرا تبدیل میکند به بابا! سریع فکر میکنم و با صدایی پر مهر میگویم:
– بیا عزیزم. بیا قربونت برم، ببینم چی تو دستته.
میایستد. میگوید اونجوری نه. اینجوری:
– برو بچه حوصله ندارم!
بابا
March - 12 - 2009
سلام بر قادر عزیز
همیشه سالم و سلامت باشی.
ما همچنان پیگیر وبلاگت هستیم اخوی.
یا حق
امیر
چـقدر غـمگین
بیچاره بچه های ما که پدر ومادرهائی کم حوصله و گرفتار نـصیبشون شده
کیانوش