کمی تفاوت سنی دارند. یکی دارد لباس به تن عروسک میکند. دیگری از او میخواهد بازی مادر و بچه را بکنند. اولی ترجیح میدهد همان عروسک بازیش را ادامه بدهد.
دومی: منم به تو از کیکم نمیدم. اولی میپذیرد به شرطی که بچه بشود. دومی در جا قبول میکند. گهواره کوچک را آماده میکنند. بچه که پاها و سرش بیرون مانده در آن میخوابد. مادر قربان صدقهاش میرود و میپرسد سوپ میخوری؟ بچه سر تکان میدهد و تکرار میکند سوپ، سوپ. مادر اسباب بازیای به دستش میدهد و میگوید همین حالا برایش سوپ میآورد. بعد به سمت آشپزخانهی اسباب بازیای که کنارشان هست میرود. دیگی را روی گاز میگذارد. کمی آنرا به هم میزند. بچه شروع میکند نق زدن. مادر سریع خود را میرساند: گلکم. حالا سوپ میدم.
بچه اسباب بازیش افتاده. مادر آنرا به دستش میدهد. با مهر موهایش را از روی پیشانی به عقب میزند و میگوید: مامی الان سوپ میاره. بدو بدو میرود. کاسهای و قاشقی بر میدارد. از دیگ در آن سوپ میریزد و میآید سراغ بچه. یک قاشق سوپ بر میدارد آنرا فوت میکند و بعد میبرد به سمت دهان کودک. مرتب با دستمالی دهانش را پاک میکند. کمی که میگذرد. بچه خسته میشود. در یک چشم به هم زدن از گهواره میآید بیرون و با لحن عادیش میگوید: من دیگه بازی نمیکنم. و میرود سراغ عروسک. مادر کاسه و قاشق را پرت میکند و با دلخوری میگوید: منم به تو کیک نمیدم. دخترک نگاهی به عروسک میاندازد، نگاهی به دوستش و با بی میلی عروسک را میگذارد و میگوید: باااااااااااشه. دومی با ذوق و خوشحالی میگوید: حالا من بچه میشم. قیافه عبوس اولی دیدنیست. اما انگار یاد کیک میافتد: خب برو بخواب! و راه میافتد به طرف آشپزخانه. مراحل پخت و پز را جا میزند کاسهای بر میدارد و میرود سراغ بچه. قاشق یادش رفته. دور و برش را نگاه میکند. یک مداد رنگی را بر میدارد و به جای قاشق فرو میکند در سوپ و بدون آنکه آنرا سرد بکند میبرد به دهان کودک. او اعتراض میکند. قاشق میخواهد. دخترک کاسه و مداد را میگذارد روی سینهاش و میگوید: عزیزم تو دیگه دختر بزرگی شدی خودت بخور. منم کیک نمیخوام.
منم کیک نمیخوام
November - 29 - 2008
چه خوب.اما یک کم دیر فهمید .اما بازم خوبه
have nice time
وااااااااای
دیوانه شدم.به جان قادر دیوانه شدم.انگار بچگی های خودم رو تو این قصه ها پیدا میکنم.داستان امیرو و ساز دهنی رو یادم آورد. همون داستان همیشگی استثمار.
زنده باد قادر.
امیر
کره