Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for November, 2010

باور دارم که هر چه بیشتر بمانند گور عمیقتری برای خود و باورها و پیروان خود می‏کنند.

با اعدام، حتی اگر اعدام کسانی باشد که سه برادر و دایی و بیش از بیست نفر از اقوام نزدیکم را اعدام کردند، مخالفم.

شهلا جاهد در سرزمینی به طناب دار سپرده شد که عالیترین مقامش پر لکه‏ترین دامان را دارد:

کاش بودی

تا بر شانه‏های تو

می‏گریستم این درد را.

آسوده بخواب دخترک عاشق،

دور شدی

از دسترسِ پیروانِ مستِ امامی دیوانه

هنوز زخم‏های زیادی مانده،

در تنها دست‏اش.

نه دخترک عاشق!

کفتار پیر با دعا نمی‏میرد

از فردا باید اشکهایم را دوباره جمع کنم

گل‏های زیادی را کنده است جاهل

طنابها، در حکومت مسجدها

اذان مرگ می‏دهند

اگر دیدم مومنی

عرق نشسته بود بر پیشانی‏اش

قطره‏ای هدیه می‏آورم برای قبر تو


چمن‏های آنطرف جاده

Posted by balouch On November - 29 - 2010

نگاهی به نمایشنامه ماسک

فعالیتهای هنری در ترای سیتی دارد گوی سبقت را از نورت ونکوور می‏رباید. این بار مرتضی مشتاقی نمایشنامه ماسک را در سالن اینلت تئاتر پورت مودی روی صحنه برد.

انضباط گروه تئاتر آینه به حدی بود که بر خلاف روال متداول، برنامه رأس ساعت آغازشد.

نمایشنامه‏ی ماسک بنا بود در فستیوال تئاتر برلین در آلمان به اجرا در آید ولی مسئولین فستیوال در یک تصمیم ناگهانی از خرید بلیط هواپیما برای گروه‏های خارجی شانه خالی کردند و تقصیر این تصمیم را به گردن وضعیت بد اقتصادی انداختند. به همین خاطر نویسنده و کارگردان نمایشنامه تصمیم گرفت به شهر کوچک پورت مودی و ساکنان بزرگش دل ببندد.

پر شدن سالن نه چندان بزرگ پورت مودی برای کاری از نویسنده و کارگردانی با سابقه مثل مرتضی مشتاقی چیزی خارج از انتظار نبود. بر عکس خالی ماندن تعداد کمی از صندلی‏ها این سئوال را به وجود‏آورد که آیا واقعیت دارد که همیشه چمن‏های آنطرف جاده سبز‏تر هستند؟ یا گروه تئاتر آینه که خود مرتضی مشتاقی بیست و دوسال قبل آنرا در این شهر تأسیس کرد در تبلیغ و آگهی هنوز ضعیف عمل می‏کند!

این نمایشنامه که با بازیگری خود مرتضی مشتاقی و جناب منوچهر سلیمی و خانم محبوبه اسماعیلی به روی صحنه رفت؛ حدود یک ساعت و نیم و در یک پرده اجرا شد که به نظر ‏رسید این مدت زمان برای بعضی از تماشاچیان خسته کننده بود، اما اکثر کسانی که به دیدن آثار مرتضی مشتاقی می‏روند می‏دانند که او در موقع نوشتن نمایشنامه به تنها چیزی که فکر نمی‏کند زمان نمایشنامه هست.

در نمایشنامه‏هایی که من از او دیده‏ام داستان و سوژه وقت را تعیین می‏کنند. البته از نمایشنامه نویس و کارگردانی مثل مرتضی مشتاقی که از سن دوازده سالگی آموزش بازیگری را شروع کرده و در سن هیفده سالگی مربی شده است و در کارنامه خود همکاری با زنده یاد سعید سلطانپور را دارداین توقع می‏رود که به توان و کشش تماشاچی بهای خاص بدهد. اینگونه به نظر می‏رسد که او قصد داشته و دارد که روش و امضا خاص خود را در نمایشنامه نویسی و کارگردانی داشته باشد…

نمایشنامه ماسک با بازیگری و حضور خود مرتضی مشتاقی به عنوان مرد ماسک دار و بازیگر سفید پوش، آغاز می‏شود و تقریباً بلافاصله منوچهر سلیمی به عنوان بازیگر آبی پوش وارد صحنه می‏شود و با بازی قوی خودش همه کاره نمایش و سالن می‏شود.

منوچهر سلیمی برای هنر دوستان این شهر نا شناخته نیست. او که با پیمان وهابزاده مدتی” دفترهای شناخت” را منتشر می‏کردند؛ سالها بی فعالیت ماند یا حداقل فعالیتهایش آنقدر بی صدا بود که به گوش من پر صدا نرسید.

نردبان به عنوان سنبل قدرت در مرکز سن از همان دقایق آغازین نمایش به تصرف آبی پوش در می‏آید. نمایش بلافاصله از تصویر و فیلم بهره می‏گیرد. دو بازیگر سفید پوش و آبی پوش، به ترتیب نماد دیکتاتور ونماد آزادیخواهی شده و به جر و بحث می‏پردازند. آزادیخواه و مبارز دیروز که حالا به قدرت رسیده،علیرغم نطق آتشین و زیبای خود دیکتاتور سابق را که با تغییر اوضاع سعی دارد با سوء استفاده تغییر روش بدهد امر به خفه شدن و نهایتاً در جاهایی با شکنجه کردن مجبور به اعتراف می‏کند.

نویسنده و کارگردان با استفاده‏ی ساده‏ی بالا و پایین رفتن از پله‏های نردبان و کوبیدن چکش در دست مبارز و آزادیخواه دیروز بر پله‏های نردبان و در جاهای دیگر استفاده از همان چکش برای برگزاری دادگاه و محاکمات( در صورتیکه جعبه ابزاری کامل با همه وسایل هم روی سن بود) عملاً می خواست این باور را بیان کند که اگر مبارزات صرفاً بر اساس احساسات و شعار و نطق‏های زیبا پیش برود و به قسمت روانشناسی و رشد واقعی و پیچیدگی‏های عدیده جامعه توجه نشود چه بسا پس از هر تغییر، دوباره همان بشود که بود و باز هم در، محکوم به چرخیدن به روی همان پاشنه بشود. او برای اینکه این نگاه و باور خود را به اثبات برساند با استفاده از فیلم‏های مستند و ربط آنها به هم از هیتلر و دکتر گوبلز و شب کریستال ناخت( شب شیشه‏های شکسته) و کشتار یهودیان به پینوشه و قطع دستان ویکتور خارا در استادیوم بزرگ ساندیاگو به دکتر تهرانی و شکنجه های زمان شاه در بخش سگدونی زندان اوین رسید و نهایتاً با وارد کردن صدای خانم محبوبه اسماعیلی از پشت صحنه که منعکس کننده مبارزات داخل ایران بود، سمبلیک وار نام سهراب و ندا و بمباران شدن رآی مردم فریاد زد که اگر ملتها و در واقع اگر «انسان» مواظب نباشد، دیکتاتورها به خاطر ادامه استیلا بر آنها، حاضرند دست به خودکشی هم بزنند.

کارگردان با به کار بردن آهنگی زیبا که نوازندگان و خوانندگان آن تداعی‏گر سهراب و ندا بودند تا آخرین لحظه توجه همه را به نمایشنامه خود جلب کرد. وقتی خانم محبوبه اسماعیلی در نقش پرستار وارد صحنه شد و دو بازیگر پر قدرت از ترس بر سر جایشان خشکشان زد تازه تماشاگران متوجه شدند که آنها دو بیمار روانی هستند که در اتاقی که باید رنگ آمیزی می‏شد و بر اثر سهل انگاری نقاشان باز مانده وارد شده‏اند و در عالم خیال نقش بازی می‏کنند. یکی از زیبا ترین قسمتهای نمایش که تحسین برانگیز بود، انتهای نمایش بود که خانم محبوبه اسماعیلی با صدایی که مهر یک پرستار دلسوز را تداعی می‏کرد به منوچهر سلیمی ( بازیگر آبی پوش و مبارز و آزادیخواه که پایش بر اثر هشتاد و نه بار سیگار خاموش کردنهای پیاپی شکنجه‏گر از کار افتاده بود) گفت:

بعله عزیزم همراه من بیا بریم قرصاتو بخور

و بازیگر آبی پوش با شوق و ذوق و لبخندی بر چهره در حالی که به سختی راه می رفت با صدای زیبای خود ترانه: همراه شو ای عزیز را با حال و هوای و ریتمی مناسب خواند و سه بازیگر از صحنه خارج شدند.

نمایشنامه که با کف زدن ممتد و ایستاده حضار به پایان رسید. پس از یک تنفس کوتاه به بخش پرسش و پاسخ رسید که بیست دقیقه وقت تعیین شده آن به درازا کشید.

یکی از سئوالات جالب برای من معنای رنگ‏ها بود. در نمایشنامه بازیگری که سنبل دیکتاتور بود سفید پوش بود و بازیگری که سنبل مبارزه و آزادیخواهی بود بازیگر آبی پوش بود. یکی از تماشاگران پرسید آیا انتخاب رنگها معنی داشت و اگر بله معمولاً سفیدی سنبل روشنایی و پاکیست چرا آنرا برای دیکتاتور انتخاب کرده‏اند. مرتضی مشتاقی نویسنده و کارگردان نمایشنامه توضیح داد که رنگها هیچ معنای بخصوصی نداشته‏اند و صرفاً جایگزین نام شده‏اند. منوچهر سلیمی اضافه کرد: بنا بود مبارز و آزادیخواه سفید پوش باشد اما وقتی مسئول تدارکات لباسهای خریداری شده را آورد؛ لباس سفید برای مبارز گشاد بود لذا دیکتاتور آنرا پوشید!

فیلم‏هایی که در این نمایش استفاده شد به همت و کار فنی جوان نازنین: شروین مشتاقی فرزند آقای مرتضی مشتاقی تهیه شده بود. همیاری خانم ملیحه مشتاقی برای روی صحنه رفتن این نمایشنامه غیر قابل انکار است. به نظر من جا داشت درحضور تماشاچیان از کار آنها قدردانی بشود که متأسفانه فراموش شد.


چمن‏های آنطرف جاده

Posted by balouch On November - 29 - 2010

نگاهی به نمایشنامه ماسک

فعالیتهای هنری در ترای سیتی دارد گوی سبقت را از نورت ونکوور می‏رباید. این بار مرتضی مشتاقی نمایشنامه ماسک را در سالن اینلت تئاتر پورت مودی روی صحنه برد.

انضباط گروه تئاتر آینه به حدی بود که بر خلاف روال متداول، برنامه رأس ساعت آغازشد.

نمایشنامه‏ی ماسک بنا بود در فستیوال تئاتر برلین در آلمان به اجرا در آید ولی مسئولین فستیوال در یک تصمیم ناگهانی از خرید بلیط هواپیما برای گروه‏های خارجی شانه خالی کردند و تقصیر این تصمیم را به گردن وضعیت بد اقتصادی انداختند. به همین خاطر نویسنده و کارگردان نمایشنامه تصمیم گرفت به شهر کوچک پورت مودی و ساکنان بزرگش دل ببندد.

پر شدن سالن نه چندان بزرگ پورت مودی برای کاری از نویسنده و کارگردانی با سابقه مثل مرتضی مشتاقی چیزی خارج از انتظار نبود. بر عکس خالی ماندن تعداد کمی از صندلی‏ها این سئوال را به وجود‏آورد که آیا واقعیت دارد که همیشه چمن‏های آنطرف جاده سبز‏تر هستند؟ یا گروه تئاتر آینه که خود مرتضی مشتاقی بیست و دوسال قبل آنرا در این شهر تأسیس کرد در تبلیغ و آگهی هنوز ضعیف عمل می‏کند!

این نمایشنامه که با بازیگری خود مرتضی مشتاقی و جناب منوچهر سلیمی و خانم محبوبه اسماعیلی به روی صحنه رفت؛ حدود یک ساعت و نیم و در یک پرده اجرا شد که به نظر ‏رسید این مدت زمان برای بعضی از تماشاچیان خسته کننده بود، اما اکثر کسانی که به دیدن آثار مرتضی مشتاقی می‏روند می‏دانند که او در موقع نوشتن نمایشنامه به تنها چیزی که فکر نمی‏کند زمان نمایشنامه هست.

در نمایشنامه‏هایی که من از او دیده‏ام داستان و سوژه وقت را تعیین می‏کنند. البته از نمایشنامه نویس و کارگردانی مثل مرتضی مشتاقی که از سن دوازده سالگی آموزش بازیگری را شروع کرده و در سن هیفده سالگی مربی شده است و در کارنامه خود همکاری با زنده یاد سعید سلطانپور را دارداین توقع می‏رود که به توان و کشش تماشاچی بهای خاص بدهد. اینگونه به نظر می‏رسد که او قصد داشته و دارد که روش و امضا خاص خود را در نمایشنامه نویسی و کارگردانی داشته باشد…

نمایشنامه ماسک با بازیگری و حضور خود مرتضی مشتاقی به عنوان مرد ماسک دار و بازیگر سفید پوش، آغاز می‏شود و تقریباً بلافاصله منوچهر سلیمی به عنوان بازیگر آبی پوش وارد صحنه می‏شود و با بازی قوی خودش همه کاره نمایش و سالن می‏شود.

منوچهر سلیمی برای هنر دوستان این شهر نا شناخته نیست. او که با پیمان وهابزاده مدتی” دفترهای شناخت” را منتشر می‏کردند؛ سالها بی فعالیت ماند یا حداقل فعالیتهایش آنقدر بی صدا بود که به گوش من پر صدا نرسید.

نردبان به عنوان سنبل قدرت در مرکز سن از همان دقایق آغازین نمایش به تصرف آبی پوش در می‏آید. نمایش بلافاصله از تصویر و فیلم بهره می‏گیرد. دو بازیگر سفید پوش و آبی پوش، به ترتیب نماد دیکتاتور ونماد آزادیخواهی شده و به جر و بحث می‏پردازند. آزادیخواه و مبارز دیروز که حالا به قدرت رسیده،علیرغم نطق آتشین و زیبای خود دیکتاتور سابق را که با تغییر اوضاع سعی دارد با سوء استفاده تغییر روش بدهد امر به خفه شدن و نهایتاً در جاهایی با شکنجه کردن مجبور به اعتراف می‏کند.

نویسنده و کارگردان با استفاده‏ی ساده‏ی بالا و پایین رفتن از پله‏های نردبان و کوبیدن چکش در دست مبارز و آزادیخواه دیروز بر پله‏های نردبان و در جاهای دیگر استفاده از همان چکش برای برگزاری دادگاه و محاکمات( در صورتیکه جعبه ابزاری کامل با همه وسایل هم روی سن بود) عملاً می خواست این باور را بیان کند که اگر مبارزات صرفاً بر اساس احساسات و شعار و نطق‏های زیبا پیش برود و به قسمت روانشناسی و رشد واقعی و پیچیدگی‏های عدیده جامعه توجه نشود چه بسا پس از هر تغییر، دوباره همان بشود که بود و باز هم در، محکوم به چرخیدن به روی همان پاشنه بشود. او برای اینکه این نگاه و باور خود را به اثبات برساند با استفاده از فیلم‏های مستند و ربط آنها به هم از هیتلر و دکتر گوبلز و شب کریستال ناخت( شب شیشه‏های شکسته) و کشتار یهودیان به پینوشه و قطع دستان ویکتور خارا در استادیوم بزرگ ساندیاگو به دکتر تهرانی و شکنجه های زمان شاه در بخش سگدونی زندان اوین رسید و نهایتاً با وارد کردن صدای خانم محبوبه اسماعیلی از پشت صحنه که منعکس کننده مبارزات داخل ایران بود، سمبلیک وار نام سهراب و ندا و بمباران شدن رآی مردم فریاد زد که اگر ملتها و در واقع اگر «انسان» مواظب نباشد، دیکتاتورها به خاطر ادامه استیلا بر آنها، حاضرند دست به خودکشی هم بزنند.

کارگردان با به کار بردن آهنگی زیبا که نوازندگان و خوانندگان آن تداعی‏گر سهراب و ندا بودند تا آخرین لحظه توجه همه را به نمایشنامه خود جلب کرد. وقتی خانم محبوبه اسماعیلی در نقش پرستار وارد صحنه شد و دو بازیگر پر قدرت از ترس بر سر جایشان خشکشان زد تازه تماشاگران متوجه شدند که آنها دو بیمار روانی هستند که در اتاقی که باید رنگ آمیزی می‏شد و بر اثر سهل انگاری نقاشان باز مانده وارد شده‏اند و در عالم خیال نقش بازی می‏کنند. یکی از زیبا ترین قسمتهای نمایش که تحسین برانگیز بود، انتهای نمایش بود که خانم محبوبه اسماعیلی با صدایی که مهر یک پرستار دلسوز را تداعی می‏کرد به منوچهر سلیمی ( بازیگر آبی پوش و مبارز و آزادیخواه که پایش بر اثر هشتاد و نه بار سیگار خاموش کردنهای پیاپی شکنجه‏گر از کار افتاده بود) گفت:

بعله عزیزم همراه من بیا بریم قرصاتو بخور

و بازیگر آبی پوش با شوق و ذوق و لبخندی بر چهره در حالی که به سختی راه می رفت با صدای زیبای خود ترانه: همراه شو ای عزیز را با حال و هوای و ریتمی مناسب خواند و سه بازیگر از صحنه خارج شدند.

نمایشنامه که با کف زدن ممتد و ایستاده حضار به پایان رسید. پس از یک تنفس کوتاه به بخش پرسش و پاسخ رسید که بیست دقیقه وقت تعیین شده آن به درازا کشید.

یکی از سئوالات جالب برای من معنای رنگ‏ها بود. در نمایشنامه بازیگری که سنبل دیکتاتور بود سفید پوش بود و بازیگری که سنبل مبارزه و آزادیخواهی بود بازیگر آبی پوش بود. یکی از تماشاگران پرسید آیا انتخاب رنگها معنی داشت و اگر بله معمولاً سفیدی سنبل روشنایی و پاکیست چرا آنرا برای دیکتاتور انتخاب کرده‏اند. مرتضی مشتاقی نویسنده و کارگردان نمایشنامه توضیح داد که رنگها هیچ معنای بخصوصی نداشته‏اند و صرفاً جایگزین نام شده‏اند. منوچهر سلیمی اضافه کرد: بنا بود مبارز و آزادیخواه سفید پوش باشد اما وقتی مسئول تدارکات لباسهای خریداری شده را آورد؛ لباس سفید برای مبارز گشاد بود لذا دیکتاتور آنرا پوشید!

فیلم‏هایی که در این نمایش استفاده شد به همت و کار فنی جوان نازنین: شروین مشتاقی فرزند آقای مرتضی مشتاقی تهیه شده بود. همیاری خانم ملیحه مشتاقی برای روی صحنه رفتن این نمایشنامه غیر قابل انکار است. به نظر من جا داشت درحضور تماشاچیان از کار آنها قدردانی بشود که متأسفانه فراموش شد.


شرکت در طرح یک روز از زندگی ایرانیان

Posted by balouch On November - 28 - 2010

بیائید در کاری مشترک، یک روز معین از زندگی خودمان، ایرانیان، چه آن پیکره با شکوهِ در وطن مانده، و چه آن اندام‌های جدا مانده از پیکره‌ی مادر، که در این گوشه و آن گوشه از این دنیای پهناور زندگی می‌کنند را برای نسل‌های آینده ثبت کنیم.

با این‌که ایرانی‌ها، به خصوص دختران و پسران جوان ما، در طول سال گذشته، نامشان را به عنوانِ “راه‌گشایان انقلاب دیجیتال در جهان” ثبت کرده‌اند اما به بهانه اِعمال تحریمات دولت آمریکا، از شرکت در حرکت جهانی “یک روز زندگی” محروم شدند.

“ریدلی اسکات” و “کوین مک دونالد”، دو چهره سرشناس سینمائی جهان، که تهیه و کارگردانی طرح “یک روز از زندگی” را بر عهده دارند در حرکتی سخت غیرهنرمندانه و نامنصفانه، ایرانیان را، چه آنان که ساکن ایران اند و چه آنان که بیرون از ایران اند، به دنباله‌روی از تحریمات آمریکا، از شرکت در این طرح جهانی محروم کردند.

“ایران ندا” در مقابله با این تبعیض آشکار و توجیه‌ناپذیر، در اولین حرکت مردم‌نهاد خود از تمام ایرانیان در هر کجا که هستند دعوت می‌کند تا با هر دوربینی که در اختیار دارند در روز 8، از ماه 9، سال 1389، یعنی هشتم آذر ماه سال جاری هجری شمسی، از زندگی خود، دور-و-بری‌ها، حوادث روزمره یا استثنائی که در این روز معین با آن مواجه می‌شوند تصویربرداری کنند و به ترتیبی که توضیح داده خواهد شد به “ایران ندا” ارسال یا در صفحه مخصوص این طرح در سایت ویمئو (Vimeo) آپلود کنند تا در یک فیلم مستند بلند به کارگردانی مشترک تک تک کسانی که ویدئوی ارسالی‌شان در این فیلم مورد استفاده قرار می‌گیرد، شرکت کنند. تهیه‌کننده رسمی این فیلم بلند مستند، “ایران ندا” و کارگردانی نهائی و تدوین فیلم به عهده “رضا علامه‌زاده”، فیلمساز و مدرس سینما و از اعضای موسس ایران ندا ست… برای اطلاعات بیشتر به سایت ایران ندا بروید


شرکت در طرح یک روز از زندگی ایرانیان

Posted by balouch On November - 28 - 2010

بیائید در کاری مشترک، یک روز معین از زندگی خودمان، ایرانیان، چه آن پیکره با شکوهِ در وطن مانده، و چه آن اندام‌های جدا مانده از پیکره‌ی مادر، که در این گوشه و آن گوشه از این دنیای پهناور زندگی می‌کنند را برای نسل‌های آینده ثبت کنیم.

با این‌که ایرانی‌ها، به خصوص دختران و پسران جوان ما، در طول سال گذشته، نامشان را به عنوانِ “راه‌گشایان انقلاب دیجیتال در جهان” ثبت کرده‌اند اما به بهانه اِعمال تحریمات دولت آمریکا، از شرکت در حرکت جهانی “یک روز زندگی” محروم شدند.

“ریدلی اسکات” و “کوین مک دونالد”، دو چهره سرشناس سینمائی جهان، که تهیه و کارگردانی طرح “یک روز از زندگی” را بر عهده دارند در حرکتی سخت غیرهنرمندانه و نامنصفانه، ایرانیان را، چه آنان که ساکن ایران اند و چه آنان که بیرون از ایران اند، به دنباله‌روی از تحریمات آمریکا، از شرکت در این طرح جهانی محروم کردند.

“ایران ندا” در مقابله با این تبعیض آشکار و توجیه‌ناپذیر، در اولین حرکت مردم‌نهاد خود از تمام ایرانیان در هر کجا که هستند دعوت می‌کند تا با هر دوربینی که در اختیار دارند در روز 8، از ماه 9، سال 1389، یعنی هشتم آذر ماه سال جاری هجری شمسی، از زندگی خود، دور-و-بری‌ها، حوادث روزمره یا استثنائی که در این روز معین با آن مواجه می‌شوند تصویربرداری کنند و به ترتیبی که توضیح داده خواهد شد به “ایران ندا” ارسال یا در صفحه مخصوص این طرح در سایت ویمئو (Vimeo) آپلود کنند تا در یک فیلم مستند بلند به کارگردانی مشترک تک تک کسانی که ویدئوی ارسالی‌شان در این فیلم مورد استفاده قرار می‌گیرد، شرکت کنند. تهیه‌کننده رسمی این فیلم بلند مستند، “ایران ندا” و کارگردانی نهائی و تدوین فیلم به عهده “رضا علامه‌زاده”، فیلمساز و مدرس سینما و از اعضای موسس ایران ندا ست… برای اطلاعات بیشتر به سایت ایران ندا بروید


خانه‏ی فروشیِ خانم دُرثی

Posted by balouch On November - 27 - 2010

خانم دُرثی با اینکه هشتاد سال داشت هنوز سرحال بود و درخانه خودش در خیابان ششمِ محله‏ی نیووست‏منستر زندگی می‏کرد. محله به شدت داشت مدرن و امروزی می‏شد. مرتب خانه‏های قدیمی را می‏کوبیدند و ساختمان‏های چند طبقه می‏ساختند. شصت سال قبل که شوهر مرحوم‏‏اش خانه را خرید شایعاتی بود که در آن منطقه ارواح خانه دارند اما دُرثی هیچوقت به این داستانها باور نداشت. قدِ بلند و چشمان درشتش هنوز چیزی از زیبایی دوران جوانی داشت اما خودش می‏گفت کافی است از این جاروهای دسته بلند سوار شود تا همه ارواح از او بترسند. همه چیز از یک نیمه شب شروع شد. او که با صدای مهیبی بیدار شده بود وقتی چشمانش را باز کرد برای لحظاتی یادش نبود کجاست. همان موقع صدای شر شر آبی به وضوح به گوشش ‏رسید. خانم دُرثی به خود ‏آمد و صاف در رختخواب نشست. با تعجب فراوان همه جا را بازدید کرد تا بداند صدای آبی که شنیده از کجا بوده اما چیزی دستگیرش نشد. از همان شب خانه‏ی خانم دورثی صدا دار شد. گاهی که خانه در سکوت کامل بود دُرثی به وضوح صدای چکیدن قطراتی را می‏شنید. بعد از چند بار تکرار صدا، او ماجرا را به دختر و پسرش که در مرکز شهر ونکوور زندگی می‏کنند گفت. دختر و پسر خانم درثی همیشه نگران سلامتی مادر هستند اما اصرار آنها بیفایده مانده چون خانم درثی مصر هست که در همان خانه بماند. قضیه صدای شر شر آب که هر بار خانم درثی اطلاعات بیشتری راجع به آن به بچه‏هایش می‏داد آنها را بیشتر نگران سلامتی مادر کرد. چند بار آنها در ساعاتی که خانم درثی احتمال می‏داد صدا تکرار شود پیش او رفتند اما واقعاً صدایی وجود نداشت. گاهی بلافاصله بعد از اینکه آنها خانه را ترک کرده بوند صدا با وضوح بیشتری به گوش او رسیده بود. حالا خانم درثی فکر می‏کرد صدا بیشتر از سقف می‏آید و چنین به نظر می‏رسد که پسرکی ایستاده می‏شاشد. درست بالای اتاق او مخزن قدیمی آب بود که سالها قبل در زمان حیات همسرش از رده خارج شده بود. پسر خانم درثی برای اطمینان مادر گفته بود بالای پشت بام رفته و همه چیز را عادی یافته اما واقعاً این کار را نکرده بود. خانم درثی در گرد همایی دوستان بزرگسال محله مسئله را که عنوان کرد متوجه شد هر کدام از خانمها و آقایان تجاربی از چنان صداهایی دارند. یکی از صدایی که به چکیدن آب در حوض انبار نزدیک بود حرف زد و دو نفر به صدای گربه و یکی به صدای هق‏هق گریه اشاره کردند. برای اولین بار آنها توانستند خانم درثی را قانع کنند که پای یک روح در میان است. بخصوص که صدا درست زمانی آغاز شده که او شب قبلش شوهر مرحوم‏اش را خواب دیده. خانم درثی این استدلال را می‏پسندید. چون سالها بود که خواب شوهرش را ندیده بود. خانمی که این عقیده را داشت با حرارت ادامه داد که:

روح شوهرتون متوجه میشه که این روح خبیث قصد کرده بام خونه ترو توالت خودش کنه. با اون صدای مهیب ترو بیدار می‏کنه که صدای شاشیدنش رو بشنوی و در واقع بشه ترو قانع کرد که ارواح خبیثه وجود دارن.

دوستان خانم دورثی در آن جمع اطلاعات مفصلی در مورد ارواح داشتند و به همه سئوالات او پاسخ دادند حالا که خانم دُرثی به خانه برمی‏گشت می‏دانست که ارواح خبیثه به منظور تصاحب یک خانه بر بامش می‏شاشند ولی اینکه صدا در حضور دختر و پسر خانم درثی به گوش نمی‏رسید هنوز برایش عجیب بود. خانم درثی برای اولین بار به فروش خانه اندیشید. دوستانش گفته بودند درگیر شدن با ارواح خبیثه بی فایده است.

همان شب قسمتی از سقف اتاق خانم درثی با صدای ترسناکی پایین آمد. خانم درثی زیاد زخمی نشد. پسر و دختر او سخت شرمنده هستند که مسئله را جدی نگرفته بودند. کارشناسی که سقف را بر رسی کرده بود معتقد بود آب باران به مرور زیر مخزن قدیمی جمع شده و از آنجا با تشکیل حجم عظیمی از آب شبانه به قسمت درونی سقف راه باز می‏کند.

دوستان خانم درثی معتقدند ارواح خبیثه قصد جان او را داشته‏اند. بنا شده بدون آنکه دختر و پسرش در جریان باشند او از طریق بنگاهی که خانه دوستانش را فروخته منزل را به فروش برساند. خانم درثی قصد دارد در طبقه همکف یکی از ساختمانهای تازه ساز یک آپارتمان بخرد تا ارواح نتوانند بر بامش بشاشند.


خانه‏ی فروشیِ خانم دُرثی

Posted by balouch On November - 27 - 2010

خانم دُرثی با اینکه هشتاد سال داشت هنوز سرحال بود و درخانه خودش در خیابان ششمِ محله‏ی نیووست‏منستر زندگی می‏کرد. محله به شدت داشت مدرن و امروزی می‏شد. مرتب خانه‏های قدیمی را می‏کوبیدند و ساختمان‏های چند طبقه می‏ساختند. شصت سال قبل که شوهر مرحوم‏‏اش خانه را خرید شایعاتی بود که در آن منطقه ارواح خانه دارند اما دُرثی هیچوقت به این داستانها باور نداشت. قدِ بلند و چشمان درشتش هنوز چیزی از زیبایی دوران جوانی داشت اما خودش می‏گفت کافی است از این جاروهای دسته بلند سوار شود تا همه ارواح از او بترسند. همه چیز از یک نیمه شب شروع شد. او که با صدای مهیبی بیدار شده بود وقتی چشمانش را باز کرد برای لحظاتی یادش نبود کجاست. همان موقع صدای شر شر آبی به وضوح به گوشش ‏رسید. خانم دُرثی به خود ‏آمد و صاف در رختخواب نشست. با تعجب فراوان همه جا را بازدید کرد تا بداند صدای آبی که شنیده از کجا بوده اما چیزی دستگیرش نشد. از همان شب خانه‏ی خانم دورثی صدا دار شد. گاهی که خانه در سکوت کامل بود دُرثی به وضوح صدای چکیدن قطراتی را می‏شنید. بعد از چند بار تکرار صدا، او ماجرا را به دختر و پسرش که در مرکز شهر ونکوور زندگی می‏کنند گفت. دختر و پسر خانم درثی همیشه نگران سلامتی مادر هستند اما اصرار آنها بیفایده مانده چون خانم درثی مصر هست که در همان خانه بماند. قضیه صدای شر شر آب که هر بار خانم درثی اطلاعات بیشتری راجع به آن به بچه‏هایش می‏داد آنها را بیشتر نگران سلامتی مادر کرد. چند بار آنها در ساعاتی که خانم درثی احتمال می‏داد صدا تکرار شود پیش او رفتند اما واقعاً صدایی وجود نداشت. گاهی بلافاصله بعد از اینکه آنها خانه را ترک کرده بوند صدا با وضوح بیشتری به گوش او رسیده بود. حالا خانم درثی فکر می‏کرد صدا بیشتر از سقف می‏آید و چنین به نظر می‏رسد که پسرکی ایستاده می‏شاشد. درست بالای اتاق او مخزن قدیمی آب بود که سالها قبل در زمان حیات همسرش از رده خارج شده بود. پسر خانم درثی برای اطمینان مادر گفته بود بالای پشت بام رفته و همه چیز را عادی یافته اما واقعاً این کار را نکرده بود. خانم درثی در گرد همایی دوستان بزرگسال محله مسئله را که عنوان کرد متوجه شد هر کدام از خانمها و آقایان تجاربی از چنان صداهایی دارند. یکی از صدایی که به چکیدن آب در حوض انبار نزدیک بود حرف زد و دو نفر به صدای گربه و یکی به صدای هق‏هق گریه اشاره کردند. برای اولین بار آنها توانستند خانم درثی را قانع کنند که پای یک روح در میان است. بخصوص که صدا درست زمانی آغاز شده که او شب قبلش شوهر مرحوم‏اش را خواب دیده. خانم درثی این استدلال را می‏پسندید. چون سالها بود که خواب شوهرش را ندیده بود. خانمی که این عقیده را داشت با حرارت ادامه داد که:

روح شوهرتون متوجه میشه که این روح خبیث قصد کرده بام خونه ترو توالت خودش کنه. با اون صدای مهیب ترو بیدار می‏کنه که صدای شاشیدنش رو بشنوی و در واقع بشه ترو قانع کرد که ارواح خبیثه وجود دارن.

دوستان خانم دورثی در آن جمع اطلاعات مفصلی در مورد ارواح داشتند و به همه سئوالات او پاسخ دادند حالا که خانم دُرثی به خانه برمی‏گشت می‏دانست که ارواح خبیثه به منظور تصاحب یک خانه بر بامش می‏شاشند ولی اینکه صدا در حضور دختر و پسر خانم درثی به گوش نمی‏رسید هنوز برایش عجیب بود. خانم درثی برای اولین بار به فروش خانه اندیشید. دوستانش گفته بودند درگیر شدن با ارواح خبیثه بی فایده است.

همان شب قسمتی از سقف اتاق خانم درثی با صدای ترسناکی پایین آمد. خانم درثی زیاد زخمی نشد. پسر و دختر او سخت شرمنده هستند که مسئله را جدی نگرفته بودند. کارشناسی که سقف را بر رسی کرده بود معتقد بود آب باران به مرور زیر مخزن قدیمی جمع شده و از آنجا با تشکیل حجم عظیمی از آب شبانه به قسمت درونی سقف راه باز می‏کند.

دوستان خانم درثی معتقدند ارواح خبیثه قصد جان او را داشته‏اند. بنا شده بدون آنکه دختر و پسرش در جریان باشند او از طریق بنگاهی که خانه دوستانش را فروخته منزل را به فروش برساند. خانم درثی قصد دارد در طبقه همکف یکی از ساختمانهای تازه ساز یک آپارتمان بخرد تا ارواح نتوانند بر بامش بشاشند.


قانون قم قانون زاهدان

Posted by balouch On November - 26 - 2010

نظام بحران ساز و ولی فقیه ماجراجو بازهم بلوچستان را به سمت روزهای سیاه‏تر سوق می‏دهد.

به نطق مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی اهل تسنن ایران گوش بدهید.

سی سال قبل که من و او جوان بودیم همه این حرفها را از زبان امثال من می‏شنید اما مرتب از اتحاد و اتفاق سخن می‏راند.


من این انسان افتاده و آرام و صلحجو را از نزدیک می‏شناسم. باید همه چیز به سرحد انفجار رسیده باشد تا او چنین سخن براند.

شک ندارم عمداً می‏خواهند در بلوچستان درگیری و کشت و کشتار راه بیندازند. چرایش را باید از جهالت نظام حاکم و حماقتهای بی حد و حصر ولی فقیه‏ و دولت منتخبش پرسید.


قانون قم قانون زاهدان

Posted by balouch On November - 26 - 2010

نظام بحران ساز و ولی فقیه ماجراجو بازهم بلوچستان را به سمت روزهای سیاه‏تر سوق می‏دهد.

به نطق مولوی عبدالحمید رهبر مذهبی اهل تسنن ایران گوش بدهید.

سی سال قبل که من و او جوان بودیم همه این حرفها را از زبان امثال من می‏شنید اما مرتب از اتحاد و اتفاق سخن می‏راند.


من این انسان افتاده و آرام و صلحجو را از نزدیک می‏شناسم. باید همه چیز به سرحد انفجار رسیده باشد تا او چنین سخن براند.

شک ندارم عمداً می‏خواهند در بلوچستان درگیری و کشت و کشتار راه بیندازند. چرایش را باید از جهالت نظام حاکم و حماقتهای بی حد و حصر ولی فقیه‏ و دولت منتخبش پرسید.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!