دادستان کل کشور عروسک «باربی» را برای فرهنگ و اجتماع ما خطرناک اعلام کرد. فرهنگ و اجتماع ما تازه هزار و چهارصد سال ناقابل است که با اسلام آشنا شده. گیرم سی سالش را دو تنوره و پر دم رفته باشد باز هم توانی را که با لنگ و پاچهی باربی در بیفتد ندارد. حالا عروسک دارا و سارا با حجاب اسلامی یک چیزی اما این عروسک با آن دامن کوتاه و پیراهن یقه باز، اندامش نه تنها عرض اندام از عروسک سارا میگیرد بلکه چشم و گوش عروسک دارا را هم باز میکند.
باربی تنهایی آمده بود میشد از دری نجفآبادی خواهش کرد او را به صیغهی عروسک دارا در بیاورد، اما این عروسک مسلمان و آن حجةالاسلام دادستان با قلچماقهایی مثل بتمن و اسپایدر من و هری پاتر میتوانند در بیفتند؟
Archive for April, 2008
دادستان و باربی
دادستان و باربی
دادستان کل کشور عروسک «باربی» را برای فرهنگ و اجتماع ما خطرناک اعلام کرد. فرهنگ و اجتماع ما تازه هزار و چهارصد سال ناقابل است که با اسلام آشنا شده. گیرم سی سالش را دو تنوره و پر دم رفته باشد باز هم توانی را که با لنگ و پاچهی باربی در بیفتد ندارد. حالا عروسک دارا و سارا با حجاب اسلامی یک چیزی اما این عروسک با آن دامن کوتاه و پیراهن یقه باز، اندامش نه تنها عرض اندام از عروسک سارا میگیرد بلکه چشم و گوش عروسک دارا را هم باز میکند.
باربی تنهایی آمده بود میشد از دری نجفآبادی خواهش کرد او را به صیغهی عروسک دارا در بیاورد، اما این عروسک مسلمان و آن حجةالاسلام دادستان با قلچماقهایی مثل بتمن و اسپایدر من و هری پاتر میتوانند در بیفتند؟
آخوند متفاوت
سيد محمد خاتمی با اعلام عدم تمايل برای فعاليت سياسی گفت: «من از فعاليت درعرصه سياست اعلام بازنشستگی میکنم».
خیلی حیف شد. حداقل کمی میماند این گفتگوی تمدنها را به جایی میرساند. حالا تمدن به درک کمی صبر میکرد تا نتایج کمسیون حقیقتیاب در مورد قتلهای زنجیرهای به نتیجه برسد. آدم دلش میگیرد. یک روحانی ماشاءالله هنوز کبکش خروس میخواند کلی اصلاح طلب زیر کتلش سینه میزنند و تازه تا قیامت هم چیزی نمانده بگذارد برود؟ انگار راست میگفتند این بابا آخوند متفاوتی است.
آخوند متفاوت
سيد محمد خاتمی با اعلام عدم تمايل برای فعاليت سياسی گفت: «من از فعاليت درعرصه سياست اعلام بازنشستگی میکنم».
خیلی حیف شد. حداقل کمی میماند این گفتگوی تمدنها را به جایی میرساند. حالا تمدن به درک کمی صبر میکرد تا نتایج کمسیون حقیقتیاب در مورد قتلهای زنجیرهای به نتیجه برسد. آدم دلش میگیرد. یک روحانی ماشاءالله هنوز کبکش خروس میخواند کلی اصلاح طلب زیر کتلش سینه میزنند و تازه تا قیامت هم چیزی نمانده بگذارد برود؟ انگار راست میگفتند این بابا آخوند متفاوتی است.
اندوه
ضرورت ایجاب کرد که برای مهد کودک سرویس بگذاریم. فعلاً آوردن و بردن بچهها به عهدهی من است.
دخترک کوچک ضیعفهالجثهای که همیشه چشمانش میخندند آخرین نفر است، اما امروز چشمانش نمیخندند و اندوهی را که دارد بلد نیست پنهان کند. کمربند ایمنیاش را میبندم و شکلکی در میآورم. با به هم زدن پلکهایش بی دل و دماغیش را به من منتقل میکند. کیفش را میخواهم روی صندلی جلو بگذارم. با هر دو دستش آنرا در بغل میگیرد. مشخصاً دل گرفته است. معمولاً در همان دقایق اول حرفی و سئوالی دارد. امروز از نگاهم فرار میکند. ادعا میکنم الفبای انگلیسی را یاد گرفتهام و بدون آنکه منتظر «بخون» او بمانم در هم بر هم و نامرتب میخوانمش. از خندهاش خبری نیست چه رسد مثل بلبل و یک نفس خواندنش. اصلاً نگاهش را از بیرون نمیگیرد. اسم بچههایی را که به مهد کودک آمدهاند میگیرم و مخصوصاً اسم دخترکی را که همبازی اصلی اوست جا میزنم. تحریک نمیشود و با نگرانی از آمدنش نمیپرسد. ادای بچههای کوچک را در میآورم. گریه میکنم و شاکی میشوم که او با من دوست نیست. از «نه من با تو دوشتم» گفتنش خبری نیست. فقط کیف را محکمتر در بغلش میفشارد. ساکت میشوم. یکی دو چهار راه را رد میکنم.
یادم میآید پدرش او را به من تحویل داد. کمی هم پکر و غمگین بود. یعنی دعوایشان شده؟ میپرسم دَدی رو دوست داری؟! بر داشتم از نگاهش این است که سئوال مزخرفی پرسیدهام.
تصمیم میگیرم مزاحمش نشوم. رادیو را روشن میکنم. اما تمام فکرم با اوست. متوجه چیزی میشوم. رادیو را خاموش میکنم. به اسم صدایش میزنم و میپرسم مامی کجا بود؟ بغضش میترکد. با دل پر گریه میکند و میگوید رفت دیالیز.
اندوه
ضرورت ایجاب کرد که برای مهد کودک سرویس بگذاریم. فعلاً آوردن و بردن بچهها به عهدهی من است.
دخترک کوچک ضیعفهالجثهای که همیشه چشمانش میخندند آخرین نفر است، اما امروز چشمانش نمیخندند و اندوهی را که دارد بلد نیست پنهان کند. کمربند ایمنیاش را میبندم و شکلکی در میآورم. با به هم زدن پلکهایش بی دل و دماغیش را به من منتقل میکند. کیفش را میخواهم روی صندلی جلو بگذارم. با هر دو دستش آنرا در بغل میگیرد. مشخصاً دل گرفته است. معمولاً در همان دقایق اول حرفی و سئوالی دارد. امروز از نگاهم فرار میکند. ادعا میکنم الفبای انگلیسی را یاد گرفتهام و بدون آنکه منتظر «بخون» او بمانم در هم بر هم و نامرتب میخوانمش. از خندهاش خبری نیست چه رسد مثل بلبل و یک نفس خواندنش. اصلاً نگاهش را از بیرون نمیگیرد. اسم بچههایی را که به مهد کودک آمدهاند میگیرم و مخصوصاً اسم دخترکی را که همبازی اصلی اوست جا میزنم. تحریک نمیشود و با نگرانی از آمدنش نمیپرسد. ادای بچههای کوچک را در میآورم. گریه میکنم و شاکی میشوم که او با من دوست نیست. از «نه من با تو دوشتم» گفتنش خبری نیست. فقط کیف را محکمتر در بغلش میفشارد. ساکت میشوم. یکی دو چهار راه را رد میکنم.
یادم میآید پدرش او را به من تحویل داد. کمی هم پکر و غمگین بود. یعنی دعوایشان شده؟ میپرسم دَدی رو دوست داری؟! بر داشتم از نگاهش این است که سئوال مزخرفی پرسیدهام.
تصمیم میگیرم مزاحمش نشوم. رادیو را روشن میکنم. اما تمام فکرم با اوست. متوجه چیزی میشوم. رادیو را خاموش میکنم. به اسم صدایش میزنم و میپرسم مامی کجا بود؟ بغضش میترکد. با دل پر گریه میکند و میگوید رفت دیالیز.
صدایی از ونکوور
کافه رادیو را قبلاً معرفی کرده بودم. رادیویی است که به همت پویا و کمک دانشجویان ونکوور راه افتاده. برنامهی یازدهم خودشان را با موزیک بلوچی شروع کردهاند و به من و این وبلاگ هم اشاره کردهاند. برای تشکر از پویا و مرجان و بر و بچههای کافه رادیو و نشان دادن هیجان و خوشحالیام اینجا به آنها اشاره میکنم تا شما یادتان باشد سری بزنید و کامنتی بگذارید.
ممکن است فکر کنید ما به هم نان قرض میدهیم، خوب بدهیم به قول هادی خرسندی بهتر از آن نیست که نان هم را آجر کنیم؟
صدایی از ونکوور
کافه رادیو را قبلاً معرفی کرده بودم. رادیویی است که به همت پویا و کمک دانشجویان ونکوور راه افتاده. برنامهی یازدهم خودشان را با موزیک بلوچی شروع کردهاند و به من و این وبلاگ هم اشاره کردهاند. برای تشکر از پویا و مرجان و بر و بچههای کافه رادیو و نشان دادن هیجان و خوشحالیام اینجا به آنها اشاره میکنم تا شما یادتان باشد سری بزنید و کامنتی بگذارید.
ممکن است فکر کنید ما به هم نان قرض میدهیم، خوب بدهیم به قول هادی خرسندی بهتر از آن نیست که نان هم را آجر کنیم؟
ماموستا رفتنیست
ماموستا ایوب گنجی برای چندمین بار دستگیر شده. کردها مثل بلوچها فکر میکنند سال نوآوری افتاده به جان روحانیون آنها. در صورتیکه اینطور نیست. اگر این آقا روحانیست چرا ماموستاست؟ آیتالله باشد. حجةالاسلام باشد. خیلی تعصب سنیگری دارد شیخالاسلام باشد. ماموستا هم شد مقام؟ ماموستا یعنی اختلاف افکنی. در ثانی اگر این آقا روحانیست کو عبا و عمامهاش؟ از این هم که بگذریم ظاهراً ایشان ایوبند! بیشتر از سه بار نیست که دستگیر و شکنجه شده، فریاد طرفدارانش رفته هوا! کجاست صبر ایوبشان؟ این هم پیشکش با آن گندی که اکبر گنجی زد ایشان هنوز گنجیست! روداری هم حدی دارد. نظام چقدر ارفاق بکند؟
ماموستا رفتنیست. سال نوآوری را به خاطر بسپارید.
ماموستا رفتنیست
ماموستا ایوب گنجی برای چندمین بار دستگیر شده. کردها مثل بلوچها فکر میکنند سال نوآوری افتاده به جان روحانیون آنها. در صورتیکه اینطور نیست. اگر این آقا روحانیست چرا ماموستاست؟ آیتالله باشد. حجةالاسلام باشد. خیلی تعصب سنیگری دارد شیخالاسلام باشد. ماموستا هم شد مقام؟ ماموستا یعنی اختلاف افکنی. در ثانی اگر این آقا روحانیست کو عبا و عمامهاش؟ از این هم که بگذریم ظاهراً ایشان ایوبند! بیشتر از سه بار نیست که دستگیر و شکنجه شده، فریاد طرفدارانش رفته هوا! کجاست صبر ایوبشان؟ این هم پیشکش با آن گندی که اکبر گنجی زد ایشان هنوز گنجیست! روداری هم حدی دارد. نظام چقدر ارفاق بکند؟
ماموستا رفتنیست. سال نوآوری را به خاطر بسپارید.
پیش بینی غلط
با کمال تأسف پیش بینی من غلط بود. رژیم دو روحانی تسنن بلوچ را قبل از آنکه قسمت های دوم و سوم اعترافاتشان را پخش کند دیشب در زاهدان اعدام کرد. با توجه به جشن هسته ای احتمال دارد هیجان تعدادی از برادران زیادی فوران کرده و قبل از آنکه این دو ایرانی بتوانند پنجاه هزارتومان پول نفتشان را بگیرند سهم گلوله خود را دریافت کرده برای همیشه از جشن و هسته و غنی شدن راحت شدند. خداوند با آنها خوبی کند و ما را به راه راست هدایت کند. انا لله و به نام ایشان هم اعدام می شویم.
پیش بینی غلط
با کمال تأسف پیش بینی من غلط بود. رژیم دو روحانی تسنن بلوچ را قبل از آنکه قسمت های دوم و سوم اعترافاتشان را پخش کند دیشب در زاهدان اعدام کرد. با توجه به جشن هسته ای احتمال دارد هیجان تعدادی از برادران زیادی فوران کرده و قبل از آنکه این دو ایرانی بتوانند پنجاه هزارتومان پول نفتشان را بگیرند سهم گلوله خود را دریافت کرده برای همیشه از جشن و هسته و غنی شدن راحت شدند. خداوند با آنها خوبی کند و ما را به راه راست هدایت کند. انا لله و به نام ایشان هم اعدام می شویم.