Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

Archive for April, 2008

دادستان و باربی

Posted by balouch On April - 29 - 2008

دادستان کل کشور عروسک «باربی» را برای فرهنگ و اجتماع ما خطرناک اعلام کرد. فرهنگ و اجتماع ما تازه هزار و چهارصد سال ناقابل است که با اسلام آشنا شده. گیرم سی سالش را دو تنوره و پر‏ دم رفته باشد باز هم توانی را که با لنگ و پاچه‏ی باربی در بیفتد ندارد. حالا عروسک دارا و سارا با حجاب اسلامی یک چیزی اما این عروسک با آن دامن کوتاه و پیراهن یقه باز، اندامش نه تنها عرض اندام از عروسک سارا می‏گیرد بلکه چشم و گوش عروسک دارا را هم باز می‏کند.
باربی تنهایی آمده بود می‏شد از دری نجف‏آبادی خواهش کرد او را به صیغه‏ی عروسک دارا در بیاورد، اما این عروسک مسلمان و آن حجة‏الاسلام دادستان با قلچماق‏هایی مثل بتمن و اسپایدر من و هری پاتر می‏توانند در بیفتند؟


دادستان و باربی

Posted by balouch On April - 29 - 2008

دادستان کل کشور عروسک «باربی» را برای فرهنگ و اجتماع ما خطرناک اعلام کرد. فرهنگ و اجتماع ما تازه هزار و چهارصد سال ناقابل است که با اسلام آشنا شده. گیرم سی سالش را دو تنوره و پر‏ دم رفته باشد باز هم توانی را که با لنگ و پاچه‏ی باربی در بیفتد ندارد. حالا عروسک دارا و سارا با حجاب اسلامی یک چیزی اما این عروسک با آن دامن کوتاه و پیراهن یقه باز، اندامش نه تنها عرض اندام از عروسک سارا می‏گیرد بلکه چشم و گوش عروسک دارا را هم باز می‏کند.
باربی تنهایی آمده بود می‏شد از دری نجف‏آبادی خواهش کرد او را به صیغه‏ی عروسک دارا در بیاورد، اما این عروسک مسلمان و آن حجة‏الاسلام دادستان با قلچماق‏هایی مثل بتمن و اسپایدر من و هری پاتر می‏توانند در بیفتند؟


آخوند متفاوت

Posted by balouch On April - 29 - 2008

سيد محمد خاتمی با اعلام عدم تمايل برای فعاليت سياسی گفت: «من از فعاليت درعرصه سياست اعلام بازنشستگی می‌کنم».
خیلی حیف شد. حداقل کمی می‏ماند این گفتگوی تمدنها را به جایی می‏رساند. حالا تمدن به درک کمی صبر می‏کرد تا نتایج کمسیون حقیقت‏یاب در مورد قتل‏های زنجیره‏ای به نتیجه برسد. آدم دلش می‏گیرد. یک روحانی ماشاء‏الله هنوز کبکش خروس می‏خواند کلی اصلاح طلب زیر کتلش سینه می‏زنند و تازه تا قیامت هم چیزی نمانده بگذارد برود؟ انگار راست می‏گفتند این بابا آخوند متفاوتی است.‏


آخوند متفاوت

Posted by balouch On April - 28 - 2008

سيد محمد خاتمی با اعلام عدم تمايل برای فعاليت سياسی گفت: «من از فعاليت درعرصه سياست اعلام بازنشستگی می‌کنم».
خیلی حیف شد. حداقل کمی می‏ماند این گفتگوی تمدنها را به جایی می‏رساند. حالا تمدن به درک کمی صبر می‏کرد تا نتایج کمسیون حقیقت‏یاب در مورد قتل‏های زنجیره‏ای به نتیجه برسد. آدم دلش می‏گیرد. یک روحانی ماشاء‏الله هنوز کبکش خروس می‏خواند کلی اصلاح طلب زیر کتلش سینه می‏زنند و تازه تا قیامت هم چیزی نمانده بگذارد برود؟ انگار راست می‏گفتند این بابا آخوند متفاوتی است.‏


اندوه

Posted by balouch On April - 25 - 2008

ضرورت ایجاب کرد که برای مهد کودک سرویس بگذاریم. فعلاً آوردن و بردن بچه‏ها به عهده‏ی من است.
دخترک کوچک ضیعفه‏الجثه‏ای که همیشه چشمانش می‏خندند آخرین نفر است، اما امروز چشمانش نمی‏خندند و اندوهی را که دارد بلد نیست پنهان کند. کمر‏بند ایمنی‏اش را می‏بندم و شکلکی در می‏آورم. با به هم زدن پلکهایش بی دل و دماغیش را به من منتقل می‏کند. کیفش را می‏خواهم روی صندلی جلو بگذارم. با هر دو دستش آنرا در بغل می‏گیرد. مشخصاً‏ دل گرفته است. معمولاً در همان دقایق اول حرفی و سئوالی دارد. امروز از نگاهم فرار می‏کند. ادعا می‏کنم الفبای انگلیسی را یاد گرفته‏ام و بدون آنکه منتظر «بخون» او بمانم در هم بر هم و نامرتب می‏خوانمش. از خنده‏اش خبری نیست چه رسد مثل بلبل و یک نفس خواندنش. اصلاً نگاهش را از بیرون نمی‏گیرد. اسم بچه‏هایی را که به مهد کودک آمده‏اند می‏گیرم و مخصوصاً اسم دخترکی را که همبازی اصلی اوست جا می‏زنم. تحریک نمی‏شود و با نگرانی از آمدنش نمی‏پرسد. ادای بچه‏های کوچک را در می‏آورم. گریه می‏کنم و شاکی می‏شوم که او با من دوست نیست. از «نه من با تو دوشتم» گفتنش خبری نیست. فقط کیف را محکمتر در بغلش می‏فشارد. ساکت می‏شوم. یکی دو چهار راه را رد می‏کنم.
یادم می‏آید پدرش او را به من تحویل داد. کمی هم پکر و غمگین بود. یعنی دعوایشان شده؟ می‏پرسم دَدی رو دوست داری؟! بر داشتم از نگاهش این است که سئوال مزخرفی پرسیده‏ام.
تصمیم می‏گیرم مزاحمش نشوم. رادیو را روشن می‏کنم. اما تمام فکرم با اوست. متوجه چیزی می‏شوم. رادیو را خاموش می‏کنم. به اسم صدایش می‏زنم و می‏پرسم مامی کجا بود؟ بغضش می‏ترکد. با دل پر گریه می‏کند و می‏گوید رفت دیالیز.


اندوه

Posted by balouch On April - 24 - 2008

ضرورت ایجاب کرد که برای مهد کودک سرویس بگذاریم. فعلاً آوردن و بردن بچه‏ها به عهده‏ی من است.
دخترک کوچک ضیعفه‏الجثه‏ای که همیشه چشمانش می‏خندند آخرین نفر است، اما امروز چشمانش نمی‏خندند و اندوهی را که دارد بلد نیست پنهان کند. کمر‏بند ایمنی‏اش را می‏بندم و شکلکی در می‏آورم. با به هم زدن پلکهایش بی دل و دماغیش را به من منتقل می‏کند. کیفش را می‏خواهم روی صندلی جلو بگذارم. با هر دو دستش آنرا در بغل می‏گیرد. مشخصاً‏ دل گرفته است. معمولاً در همان دقایق اول حرفی و سئوالی دارد. امروز از نگاهم فرار می‏کند. ادعا می‏کنم الفبای انگلیسی را یاد گرفته‏ام و بدون آنکه منتظر «بخون» او بمانم در هم بر هم و نامرتب می‏خوانمش. از خنده‏اش خبری نیست چه رسد مثل بلبل و یک نفس خواندنش. اصلاً نگاهش را از بیرون نمی‏گیرد. اسم بچه‏هایی را که به مهد کودک آمده‏اند می‏گیرم و مخصوصاً اسم دخترکی را که همبازی اصلی اوست جا می‏زنم. تحریک نمی‏شود و با نگرانی از آمدنش نمی‏پرسد. ادای بچه‏های کوچک را در می‏آورم. گریه می‏کنم و شاکی می‏شوم که او با من دوست نیست. از «نه من با تو دوشتم» گفتنش خبری نیست. فقط کیف را محکمتر در بغلش می‏فشارد. ساکت می‏شوم. یکی دو چهار راه را رد می‏کنم.
یادم می‏آید پدرش او را به من تحویل داد. کمی هم پکر و غمگین بود. یعنی دعوایشان شده؟ می‏پرسم دَدی رو دوست داری؟! بر داشتم از نگاهش این است که سئوال مزخرفی پرسیده‏ام.
تصمیم می‏گیرم مزاحمش نشوم. رادیو را روشن می‏کنم. اما تمام فکرم با اوست. متوجه چیزی می‏شوم. رادیو را خاموش می‏کنم. به اسم صدایش می‏زنم و می‏پرسم مامی کجا بود؟ بغضش می‏ترکد. با دل پر گریه می‏کند و می‏گوید رفت دیالیز.


صدایی از ونکوور

Posted by balouch On April - 22 - 2008

کافه رادیو را قبلاً معرفی کرده بودم. رادیویی است که به همت پویا و کمک دانشجویان ونکوور راه افتاده. برنامه‏ی یازدهم خودشان را با موزیک بلوچی شروع کرده‏اند و به من و این وبلاگ هم اشاره کرده‏اند. برای تشکر از پویا و مرجان و بر و بچه‏های کافه رادیو و نشان دادن هیجان و خوشحالی‏ام اینجا به آنها اشاره می‏کنم تا شما یادتان باشد سری بزنید و کامنتی بگذارید.
ممکن است فکر کنید ما به هم نان قرض می‏دهیم، خوب بدهیم به قول هادی خرسندی بهتر از آن نیست که نان هم را آجر کنیم؟


صدایی از ونکوور

Posted by balouch On April - 21 - 2008

کافه رادیو را قبلاً معرفی کرده بودم. رادیویی است که به همت پویا و کمک دانشجویان ونکوور راه افتاده. برنامه‏ی یازدهم خودشان را با موزیک بلوچی شروع کرده‏اند و به من و این وبلاگ هم اشاره کرده‏اند. برای تشکر از پویا و مرجان و بر و بچه‏های کافه رادیو و نشان دادن هیجان و خوشحالی‏ام اینجا به آنها اشاره می‏کنم تا شما یادتان باشد سری بزنید و کامنتی بگذارید.
ممکن است فکر کنید ما به هم نان قرض می‏دهیم، خوب بدهیم به قول هادی خرسندی بهتر از آن نیست که نان هم را آجر کنیم؟


ماموستا رفتنیست

Posted by balouch On April - 19 - 2008

ماموستا ایوب گنجی برای چندمین بار دستگیر شده. کردها مثل بلوچ‏ها فکر می‏کنند سال نوآوری افتاده به جان روحانیون آنها. در صورتیکه اینطور نیست. اگر این آقا روحانیست چرا ماموستاست؟ آیت‏الله باشد. حجة‏الاسلام باشد. خیلی تعصب سنی‏گری دارد شیخ‏الاسلام باشد. ماموستا هم شد مقام؟ ماموستا یعنی اختلاف افکنی. در ثانی اگر این آقا روحانیست کو عبا و عمامه‏اش؟ از این هم که بگذریم ظاهراً ایشان ایوبند! بیشتر از سه بار نیست که دستگیر و شکنجه شده، فریاد طرفدارانش رفته هوا! کجاست صبر ایوبشان؟ این هم پیشکش با آن گندی که اکبر گنجی زد ایشان هنوز گنجیست! روداری هم حدی دارد. نظام چقدر ارفاق بکند؟
ماموستا رفتنیست. سال نوآوری را به خاطر بسپارید.‏


ماموستا رفتنیست

Posted by balouch On April - 19 - 2008

ماموستا ایوب گنجی برای چندمین بار دستگیر شده. کردها مثل بلوچ‏ها فکر می‏کنند سال نوآوری افتاده به جان روحانیون آنها. در صورتیکه اینطور نیست. اگر این آقا روحانیست چرا ماموستاست؟ آیت‏الله باشد. حجة‏الاسلام باشد. خیلی تعصب سنی‏گری دارد شیخ‏الاسلام باشد. ماموستا هم شد مقام؟ ماموستا یعنی اختلاف افکنی. در ثانی اگر این آقا روحانیست کو عبا و عمامه‏اش؟ از این هم که بگذریم ظاهراً ایشان ایوبند! بیشتر از سه بار نیست که دستگیر و شکنجه شده، فریاد طرفدارانش رفته هوا! کجاست صبر ایوبشان؟ این هم پیشکش با آن گندی که اکبر گنجی زد ایشان هنوز گنجیست! روداری هم حدی دارد. نظام چقدر ارفاق بکند؟
ماموستا رفتنیست. سال نوآوری را به خاطر بسپارید.‏


پیش بینی غلط

Posted by balouch On April - 9 - 2008

با کمال تأسف پیش بینی من غلط بود. رژیم دو روحانی تسنن بلوچ را قبل از آنکه قسمت های دوم و سوم اعترافاتشان را پخش کند دیشب در زاهدان اعدام کرد. با توجه به جشن هسته ای احتمال دارد هیجان تعدادی از برادران زیادی فوران کرده و قبل از آنکه این دو ایرانی بتوانند پنجاه هزارتومان پول نفتشان را بگیرند سهم گلوله خود را دریافت کرده برای همیشه از جشن و هسته و غنی شدن راحت شدند. خداوند با آنها خوبی کند و ما را به راه راست هدایت کند. انا لله و به نام ایشان هم اعدام می شویم.


پیش بینی غلط

Posted by balouch On April - 9 - 2008

با کمال تأسف پیش بینی من غلط بود. رژیم دو روحانی تسنن بلوچ را قبل از آنکه قسمت های دوم و سوم اعترافاتشان را پخش کند دیشب در زاهدان اعدام کرد. با توجه به جشن هسته ای احتمال دارد هیجان تعدادی از برادران زیادی فوران کرده و قبل از آنکه این دو ایرانی بتوانند پنجاه هزارتومان پول نفتشان را بگیرند سهم گلوله خود را دریافت کرده برای همیشه از جشن و هسته و غنی شدن راحت شدند. خداوند با آنها خوبی کند و ما را به راه راست هدایت کند. انا لله و به نام ایشان هم اعدام می شویم.




VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!