از مجموعه: نامههایی که ننوشتم
پس از تقدیم و عرض سلام، امیدوارم هنوز زنده باشید و خدا کند این نامه را بخوانید. من همان دانشآموزی هستم که شما هر روز صدایم میزدید و میفرستادید پیش ناظم. همانطور که شما دستور میدادید من به ناظم میگفتم: معلم ما سلام رسوند و گفت من باز هم سر کلاس با بغل دستیام صحبت کردم.
ناظم میگفت بروم بیرون منتظر بمانم. من آنقدر منتظر میماندم که پاهایام خسته میشد اما ناظم یادش میرفت که من بیرون منتظرم. وقتی مینشستم از شانس بد من، او بلافاصله میآمد بیرون و یک شلاق بی هوا میزد که هر بار به یک جای من میخورد و خیلی درد میکرد. بعد میگفت:
کره خر حرف هم میزنی و اینجا هم لم میدی؟
بعد من باید کف دستهایم را بالا نگه میداشتم. او بر هر کف دستم دوتا شلاق محکم میزد و میگفت بروم گم بشوم، اما من صاف میآمدم سر کلاس.
آقا اجازه؟ من آنوقتها در دلم به شما خیلی فحش میدادم و دعا میکردم که شما بیفتید و کونتان بشکند. یکی دو بار هم من باد لاستیک دو چرخه شما را خالی کردم اما دیدم فراش دارد آن را برای شما باد میکند برای همین بعداً یک بار فنت لاستیک دو چرخه شما را دزدیدم و شما بیخودی به حسین زینلی شک کردید. وقتی او را فلک کردند من شبش خیلی گریه کردم و هزار بار صلوات فرستادم و دوباره هیچوقت فنت هیچ دوچرخهای را ندزدیدم. آن دفعهای را که زاهدان برف آمد یادتان هست؟ همان موقعی را میگویم که شما لیز خوردید و از بالای پلههای دفتر افتادید پایین و سرتان خورد به لبه پلهها و شکست و یک عالمه خون آمد. آن موقع هم من دلم سوخت و خیلی ترسیده بودم که شاید خدا حرف مرا گوش داده و ممکن است شما را بکشد. یک قرانی را که مادرم داده بود آرد نخود چی بگیرم به یک گدا دادم تا دعا کند شما نمیرید. متأسفانه شما زود خوب شدید و دوباره که آمدید اصلاً از درسی که خداوند به شما داده بود هیچ چیز یاد نگرفته بودید که هیچ خودتان میآمدید و از من که رد میشدید، بی هوا به من یک پسگردنی محکم میزدید که چشمهای من درد میگرفت. میدانید که اگر کانادا بودید پدرتان را در میآوردند؟ ولی خوب ایران بودیم و آنجا شما پدر مرا در آوردید. برای همین بود که من با تیر کمان چراغ دوچرخه شما را که جلوی مغازه کربلایی باقر به تیر چراق برق تکیه داده بودید شکستم. بعداً که شما سر کلاس نیامدید و گفتند شب در یک چاله افتادهاید و پایتان شکسته خیلی غصه خوردم. دلیلی که این نامه را حالا برایتان مینویسم این است که حسین زینلی را روی فیس بوک دیدم و همدیگر را شناختیم و اد کردیم. من از طریق او فهمیدم که شما چشمهایتان ضعیف بوده و عینک هم نمیتوانسته برایتان کاری بکند. خیلی خجالت کشیدم و دلم گرفت. البته به حسین زینلی هم نگفتم که مقصر فلک شدن او من بودم ولی در عوض از روزی که او را اد کردهام هر استاتس مزخرفی که روی فیس بوک میگذارد من لایک میزنم و آنرا به اشتراک میگذارم. برای شما کاری نمیتوانم بکنم اما یک چیزی میگویم که با هم بی حساب بشویم. در آن زمان من چیزهایی را که شما روی تخته مینوشتید نمیدیدم و برای همین از بغل دستیام میپرسیدم. آن خاک بر سر هم از ترس شما جواب مرا نمیداد. من حرف نمیزدم فقط او را التماس میکردم. شما فکر میکردید حرف میزنم و عصبانی میشدید. خدا را هزار مرتبه شکر کلاس نهم که بودم مادرم متوجه شد و توانست کلاس دهم پدرم را راضی کند که مرا پیش چشم پزشک ببرد و کلاس یازدهم برایم عینک بگیرد. همانموقع خواستم برای شما نامه بنویسم اما خیلی از شما بدم میآمد و فراش هم گفت شما منتقل شدهاید.
بعد از تحریر1: راستی این را هم بگویم که پیش بینی شما که مرتب میگفتید من حمال خواهم شد اشتباه درآمد. خدا را هزار مرتبه شکر من برای خودم اینجا پیتزا دلیوری میکنم.
بعد از تحریر2: اگر آقا ناظم را میبینید به او بگویید بخدا من بیشتر از دو بار جلوی چرخهای ماشین او میخ نگذاشتم. بقیه را حسین زینلی گذاشت چون فلکش کرده بودند. من فقط میخها را به او میدادم.