Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

چنان در می‏زدند که دلم از جا کنده شد. نمی‏دانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس می‏لرزد ولی بازهم می‏پرسد:

کیه؟

صدایی از پشت در گفت:

باز کن! منم کیلی

کیلی مورسی را می‏شناختم. موهایش را بنفش می‏کرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه می‏پوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:

تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه‏؟

در جا زدم زیرش و گفتم:

کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟

کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:

این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زده‏اش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاق‏اش بیاد بیرون.

گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر می‏کنه آقای جیمز یک گرگه.

کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشه‏ای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:

مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.

جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاق‏اش تا همه جای خانه‏اش پَرِ عقاب و تیکه‏های مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.

گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.

گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.

گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری می‏نویس…

نگذاشت حرف‏ام تموم بشه. داد زد:

افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟

بعد در حالیکه راه می‏افتاد برود گفت: یا خسارت می‏دی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد می‏کنم.

تا گفت شکایت مرا رد می‏کند حال‏ام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایه‏ها را برای روزنامه‏ ننویسم. اگر اخطار سوم را می‏گرفتم مرا از آن خانه‏های ارزان قیمت بیرون می‏کردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز می‏کردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.

کیلی هم بچه نبود. می‏گفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی می‏زنه سرش و سوار بر عصا فکر می‏کنه اسب سواری می‏کنه.

خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم می‏کشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف می‏کند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیاده‏اش کند که اینهمه شیهه نکشد.

نمی‏صرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟

کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامه‏ات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!