چنان در میزدند که دلم از جا کنده شد. نمیدانم چه مرضی است که حتی اینگونه خطرناک هم در بزنند با اینکه صدای آدم از ترس میلرزد ولی بازهم میپرسد:
کیه؟
صدایی از پشت در گفت:
باز کن! منم کیلی
کیلی مورسی را میشناختم. موهایش را بنفش میکرد و ده تا حلقه از دماغ و لب و گوشها و زبانش آویزان بود. پوتینهای سربازی را که همیشه میپوشید خودم به او فروخته بودم. در را باز کردم. خیلی توپش پر بود:
تو به چه حقی داستان مادر منو نوشتی دادی به روزنامه؟
در جا زدم زیرش و گفتم:
کی میگه من داستان مادر ترو نوشتم؟
کیلی که برای یک نبرد تن به تن آماده بود گفت:
این قباحت داره که تو اون زن بینوا رو اینطوری خجالت زدهاش کردی. حالا اون حاضر نیست از اتاقاش بیاد بیرون.
گفتم: بیرون نیومدنشو بیخودی ننداز گردن من. اون نمیاد بیرون چون دیوونه است. فکر میکنه آقای جیمز یک گرگه.
کیلی بدون توجه به من که نشستم رو مبل و با رموت کنترل تلویزیون رو روشن کردم اومد داخل و گوشهای ایستاد و با حالت فریاد مانند گفت:
مادر من دیوونه نیست. همه میدونن جیمز گرگه.
جیمز یکی از بومیان کانادایی بود که از در اتاقاش تا همه جای خانهاش پَرِ عقاب و تیکههای مختلف اعضاء گرگ آویزان بود و خودش معتقد بود که او یک گرگ است.
گفتم: جیمز به من هم میگه من یک خرسم ولی می بینی که این تویی که قصد خوردنمو کردی نه من.
گفت: تو بیخود کردی داستان مادر منو فروختی به روزنامه.
گفتم: فروش چیه؟ من افتخاری مینویس…
نگذاشت حرفام تموم بشه. داد زد:
افتخار؟ مریضی و زجرشو مادر من بکشه افتخارش نصیب تو بشه؟
بعد در حالیکه راه میافتاد برود گفت: یا خسارت میدی یا من شکایت ترو به سرپرست ساختمونا رد میکنم.
تا گفت شکایت مرا رد میکند حالام خراب شد. تا حالا من دو اخطار گرفته بودم که سرگذشت همسایهها را برای روزنامه ننویسم. اگر اخطار سوم را میگرفتم مرا از آن خانههای ارزان قیمت بیرون میکردند. بدون فوت وقت بلند شدم و دست کیلی را گرفتم و با اصرار او را بر گرداندم تا بنشیند. بعد در حالیکه برای او یک نوشیدنی تگری باز میکردم با آسمان ریسمان کردن توضیح دادم که داستانی که نوشتم مال مادر او نیست و مال مادر بزرگ خود من است.
کیلی هم بچه نبود. میگفت: عجب! نکنه منو تو قوم و خویشیم. چون مادر بزرگت مثل مادر من افسردگی شدید داره و گاهی میزنه سرش و سوار بر عصا فکر میکنه اسب سواری میکنه.
خوب این کار هر روز مادر کیلی نبود ولی دو سه روز بود که شیهه هم میکشید. آدم در داستان کمی هم دخل و تصرف میکند. حالا من نوشته بودم گرگ دنبال اسب سوار دیوونه محله افتاده بود که بخوردش دروغ بود ولی واقعاً آقای جیمز عصبانی شده بود و افتاده بود دنبال مادر کیلی که از اسب پیادهاش کند که اینهمه شیهه نکشد.
نمیصرفید که با کیلی بحث کنم. گفتم حالا من چکار کنم که تو واقعاً خوشحال بشی؟
کیلی دست کرد در جیبش. کاغذی در آورد و به سمت من دراز کرد و گفت: این نسخه مادر منه. اینو بخری اون از اسب پیاده میشه. جیمز هم از عصبانیت میفته و تو هم میتونی برا روزنامهات بنویسی مادر کیلی مورسی سالم شد.