Abdol Ghader Balouch – عبدالقادر بلوچ

Official blog of Abdol Ghader Balouch

داستان کوتاه

August - 8 - 2008

چاپار
ديشب يکی از آنطرف تاريخ آمده بود پيش من. نه اين که من برای آنطرف تاريخی‌ها کس شناخته شده‌ای باشم. سر و کار است، من که سر اين چهار راه خوابم نمي‌برد، هر کس که بگذرد سری به من می‌زند.
آدم سرشناسی نبود. اما گمنام هم نبود. از چاپارها بود. در شبی سرد و بارانی که رعد می‌غريد و برق می‌جهيد و او ديوانه‌وار می‌تاخت تا به منزل بعد برسد، اسبش شيهه‌ای می‌کشد و راه ديگری را در پيش می گيرد. چاپار گم می شود.
وقتی که دير می‌کند در منزل مقصود همکارش و رئیسش دندان قروچه می‌روند. بعد نگران می‌شوند. دو باره عصبانی، دوباره نگران. روز می‌شود وشب می‌شود. چاپار ديگری می‌رسد. زمان می‌گذرد. چاپارِ گم شده در تاريخ فراموش می‌شود. زن و بچه‌اش می‌کشند آنچه را که در هيچ کجا منعکس نشده.
مورخين تاريخ را می‌نويسند، و زندگی هيچ چاپاری را در آن نمی‌آورند. حالا اين چاپار همانطور تاخته و سر از اينجا در آورده. خيس خيس. بيرون هنوز باران می‌بارد.
اين جا ونکوور است. باران اگر نبارد عجيب است.
با شيهه‌ی اسبش می‌روم بيرون. جلوی ماشين من اسبش را بسته به ميله‌ای که رويش علامت پارکينگ ممنوع است. جاي ماشينم را با اسبش عوض می‌کنم. اين ميهمان تاريخي گمشده‌تر از آن است که توان پرداخت جريمه داشته باشد. عجله دارد. مي‌گويد: اين جاها بايد کاروانسرایی باشد! نوشته‌ای را نشانم می‌دهد.
داستانی از داستان‌هايم را نشانش می‌دهم: کجایی‌ عمو؟ حالا خط اين است. کسی خط تو را نمی‌خواند. تازه خط مرا هم به زور می‌خوانند.
اصرار دارد که بايد کاروانسرایی همين دور و برها باشد. صفحه‌ی نيازمندی‌های چند هفته نامه را نشانش می‌دهم. برايش می‌خوانم: فروش املاک، بيمه‌ی عمر، بقالی، تابلوساز‌ی، ماساژدرمانی… همه چيز هست. کاروانسرا نداريم.
اسبش شيهه می‌کشد. در شهر اين کار فوق‌العاده بد است.
همسايه‌ی روبرو داد می‌زند: شما نمی‌تونيد اينو اين جا نگه دارين.
قول می‌دهم تا تمام شدن داستان فکر مناسبی برايش بکنم.
چاپار اعتراض می‌کند. وقت زيادی ندارد. می‌ترسد راهها بدتر بشوند. می‌خواهد تا قبل از آنکه روز بشود برگردد.
اسبش را ه نمی‌برد. اسب تازه نفسی می‌خواهد. نامه را نمی‌دهد. مسئولی می‌خواهد.
تا جایی می‌رساندمش. اما ماشين من هم خراب است.
عجله دارد. عجله‌اش را درک مي‌کنم. کار من هم رساندن «بسته» است.
حق دارد که به دنبال اسب تازه نفسی می‌گردد. با اسب خسته‌ای نمی‌شود تاريخ را برگشت. همانطور که با ماشين شکسته‌ای نمی‌شود آن را رفت.
سعی می‌کنم به چاپار بفهمانم که دوهزار و پانصد دلار خرج همين يک قلم گير بکس می‌شود و پياده در اين باران هيچ باری را نمی‌شود به جايی رساند.
نمی‌فهمد. بهتر. گناه دارد بي نوا. اگر گم نکرده بود اين راه لعنتی را، يک جای تاريخ تکليفش روشن شده بود. عجب مخمصه‌ای افتاده بدتر از من.
بلند می‌شود، از آن بلند شدن‌ها که می‌شود ديد عزم جزم را. چاپار‌ها اينگونه بودند. کمی معطل می‌شدند. اسبی نبود، پياده می‌زدند به جاده. فرز می‌رفت. اسبش باز شيهه کشيد.
دادزدم: ما هم شغليم. ماشين من هم خراب است. اگر کسي تعميرش نکند بغل اسب تو تاريخ می‌شود.
صدای آژير، صدای چند آژير، در باز بود. همه آمدند داخل.
من از در بالکنی، چاپار را که در دل تاريکی گم می‌شد نگاه می‌کردم.
خانمم نگران ايستاده بود. مرد نبض مرا گرفت. مرا روی مبل نشاندند. پتويی دورم انداختند.
خانمم گفت: بيدار که شدم ديدم درِ بالکنی باز است. وسط اتاق ايستاده، با خودش حرف می‌زند.وقتي مرا به طرف آمبولانس می‌بردند، ماشينم را جريمه کرده بودند، اما از اسب چاپار خبری نبود.

از مجموعه داستان آماده انتشار مسافران خانم لیندا وانگز


Leave a Reply



VIDEO

************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** ************* ************ *********** *************

TAG CLOUD

Activate the Wp-cumulus plugin to see the flash tag clouds!

There is something about me..

    Activate the Flickrss plugin to see the image thumbnails!