توضیحی در پرانتز: هفتهی گذشته کامپیوتر من دست به خودکشی سخت افزاری زد و مرا وسط زمین و آسمان ازدنیایی که درآن یکه تازی می کردم به دنیای واقعی که چون خر در گل ماندهام پرتاب نمود. خوشبختانه مقامات عالیرتبه شهرگان دات کام که همان شهروند بی سی خودمان باشد با اهدای یک دستگاه سیستم که همه چیزش سه برابر کامپیوتر متوقای حقیر بود مرا دوباره بر خر مراد سوار نمودند که در جا مراتب سپاس و قدردانی را به جناب هادی ابراهیمی تقدیم و برایشان از درگاه بل گیت اعظم نرم افزارهای فراوانی مسئلت دارم. اما بعد: سایت شهرگان دات کام دوران آزمایشی را گذراند و برای پاره ای کارهای فنی از یک هفته بعد کار رسمی را شروع می کند برای همین نگاهی به وبلاگ این هفته را مستقیم میگذارم در وبلاگ خودم.
رکسانا باغ بی برگی را دراین آدرس مینویسد. و از همان پستهای آغازین نگاه انتقادیش خودی نشان میدهد:
ما ايرانيها چقدر درگير «تعارف» کردن هستيم، کلمهای که در ادبيات ديگر معادلی براش پيدا نميکنيم.
يارو داره بالای ديوار آجر ميزاره روی هم، يکی رد ميشه سلام ميکنه . جواب ميده سلام قربان بفرمايين. کجا بفرماد؟ بياد با لا آجر بذاره؟
در اکثر پستهای رکسانا طنز حضور دارد به شرط آنکه طنز را با فکاهی اشتباه نگیرید. در پستهایی کارش به غایت استادانه است با اینکه در تمام مطلب حضور دارد شما رد پای اورا نمیبینید:
روبرویم زن جوانی نشسته بود با یک پسر دو سه ساله به بغل و شوهرش هم با یک پاکت کوچک آب میوه ایستاده بود روبرویش و اصرار می کرد که بچه آب میوه را بخورد. پسرک هم دهانش را سفت بسته بود.
زن نگاه متعجب مرا که دید گفت سه روزه برای آزمایش ادرار علاف شده ایم. هر کاری می کنیم جیش نمیکنه! گفتم خوب ببرین توی خونه ازش نمونه بگیرین.گفت توی خونه هم جیش نمی کنه،انقدر خودشو نگه میداره که آخر وقتی خوابش می بره خودشو خیس می کنه.
مرد بچه را بغل کرد و به زن گفت می برمش دستشویی.زن هم ظرف نمونه به دست دنبالشان راه افتاد. در دستشویی کودکان درست کنار جایی بود که من نشسته بودم.صدای مرد را می شنیدم.اولش با مهربانی گفت جیش کن پسرم،عزیزم جیش کن، جیش کن عزیز بابا، جیش کن…
یک کمی که گذشت خسته شد و صدایش لحن خواهش گرفت، جیش کن. اگر جیش کنی برات ماشین پلیس می خرم، تورو خدا جیش کن بریم خونه،جیش کنی میریم بستنی قیفی می خوریما،جیش کن دیگههههههه، کمی که گذشت عصبانی شد و گفت : پدرمو در آوردی،پدرسگ جیش کن دیگه ، ای تو اون قبر جد و آبادت…، جیش کن، ای خاک تو سر من بگو آخه بچه می خواستی چی کار، پدرسگ جیش کن سه روزه علافمون کردی.
بعد من را صدا کردند برای گرفتن نمونه خون و نفهمیدم عملیات جیش کردن به کجا رسید ولی وقتی که رفتم سر میز پذریش رسید بگیرم دیدم آقاهه ظرف نمونه ادرار را چنان فاتحانه روی میز گذاشت که انگار عملیات غنی سازی اورانیوم انجام داده بود.
این جوان بیست و هفت سالهی اراکی راحت با شما می جوشد اما آنچه را که ارزش میگذارد در شما نبیند آهسته راهنما می زند و به سرعت فاصله می گیرد. او در عین حالی که خیلی غمگین و خیلی دلتنگ و خیلی عصبی و خیلی به هم ریخته هست لازم بشود قادر است خودش را خیلی شاد و خیلی ریلکس و خیلی روبه راه نشان بدهد.
رکسانا اهل قیافه گرفتن نیست و ترسش را از سوسک پنهان نمیکند و یک قوطی پیف پاف را برای کشتنش به کار می برد و به کسی که جسد یک سوسک مرده را از آپارتمان به بیرون منتقل کند حاضر است یک شام خوشمزه بدهد. پایهی شکستهی تخت و لامپ سوختهی پذیرایی ذهنش را مشغول می کند . اوهم از زندگی مجردی لذت میبرد هم تنهایی آزارش میدهد. هم دلش میخواهد کسی را دوست بدارد و دوست داشته شود هم از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسد. هم برای آدمها دلتنگ میشود هم بودن در کنارشان خستهاش میکند. رکسانا معتقد است خاطرهها هم تاریخ مصرف دارند. از زمانشان که بگذرد رنگ و بویشان عوض میشود. یک سری از مسایل را هم نمیخواهد روی کاغذ بیاورد. میداند که وجود دارند و عذابش میدهند ولی روی کاغذ آوردنشان را مثل اعتراف به گناه می داند و او ترجیح میدهد خودش را به کوچهی علی چپ بزند و سرش را مثل کبک زیر برف فرو کند:
می دانم که زندگی بالا و پایین فراوان دارد ولی به گمانم سوخت قطار زندگی من مدتی است رو به اتمام است و فعلا دارد هلک هلک کنان با حداقل سرعت مستقیم پیش میرود.رکسانا عقیده دارد بعضی وقت ها بهتر است آدم به عقب برنگردد و بگذارد زندگی در همان مسیری که افتاده است پیش برود:
ديروز آنلاين شدم ديدم هست.پيغام دادم ،گفتم:كجايي؟چرا آفلاين نذاشتي؟
گفت:پدرم فوت كرد!!!،شوكه شدم، ميدونستم پدرش بيماره ، ميدونستم حالش بده، ولي فكر نميكردم……
نتونستم هيچي بگم،آخه چي بايد ميگفتم؟ تسليت ميگم؟متاسفم؟ آخرين غمت باشه؟
چي …؟از توي اين نت لعنتي چي ميشه به كسي كه پدرش فوت كرده گفت؟ چه طوري ميشه احساس رو نشون داد؟
چه طوري ميشه گفت دوستت دارم، ازت متنفرم،بهت احتياج دارم،دلم برات تنگ شده،خسته ام،گرسنه ام،سرم درد ميكنه…….،
مگه ميشه؟همه اينارو بايد با چند تا آدمك نشون بدي!!!
مگه ميشه؟ به خدا نميشه!!!يا من نميتونم!!
حالم گرفته شد….،لعنت به اين اينترنت…..،از نت بازي خسته شدم،از بس به جاي قيافه آدما چند تا جمله ديدم خسته شدم،
از خوندن نوشته هاشون بدون اينكه بدونم كي هستن خسته شدم،از اين نقاب ها خسته شدم…..،
از اينكه همه خودشون رو پشت اين وبلاگ ها قايم ميكنن خسته شدم……
مهم نیست اتفاق افتاده یا نیفتاده مهم نیشی است که میزند و به جا و درست میزند:
هفته پیش یکی از مرغ عشق ها مرد.
گفتن اون یکی هم میمیره.
گفتن غصه دار میشه. یک گوشه کز می کنه، آواز نمی خونه.
گفتن باید براش یه جفت دیگه بگیرین .
تازه اگر قبولش کنه.آخه مرغ عشق خودش جفتشو انتخاب می کنه.
ا زاین لحاظ از آدمها فهمیده تره.
مامانم چقدر غصه خورد.گفت بهشون عادت کردم.
قفسشو توی حیاط آویزون کرد زیر سقف ماشین.گفت طفلکی هوای تازه بخوره.
براش یه ظرف آب هم گذاشت پر و بالشو بشوره.
خودم دیدم.عین خیالشم نبود.تمام روز از این سر قفس پرید اون سر قفس
صدای چه چه اش تا 2 تا کوچه اونور تر میرفت.
مرغ عشق هم بود مرغ عشق های قدیم.
او به راحتی قادر است تلخترین نوشته را شیرین کند:
همين كه مدام بايد مراقب دور و برت باشي كه گولت نزنن، سرت كلاه نزارن، كيفتو قاپ نزنن ، بهت تنه نزنن
كه گير خفاش شب و كركس سياه و….نيوفتي…
همين كه نبايد عاشق بشي، دل ببندي، اعتماد كني، باور كني، قبول كني…
همين كه نميتوني بگي نه، نميتوني بنويسي،فراموش كني ، به خاطر بياري…
نميتوني داد بزني، گريه كني ، بخندي ، بگي ازت متنفرم!!!
همين كه بايد آدمهاي زيادي رو تحمل كني،همه رو راضي نگه داري…
همين كه به هركجا سر ميزني يكي دلش گرفته، همه احساس تنهايي ميكنن،
همين كه روز ها و ماه ها پشت هم ميگذرن و تو بدون اينكه ازشون چيزي بفهمي داري پير ميشي،
همين كه توي موهات موي سفيد پيدا شده،
همين كه نميتوني دستشو بگيري توي برفا قدم بزنين…..
همه و همه حالتو ميگيره،ناراحتت ميكنه ،همه اينا رو تحمل ميكني،
ولي اينكه بري خياطي ببيني لباسي كه قرار بوده هفته ديگه تو نامزدي دوستت
بپوشي به جاي اينكه بلند باشه كوتاه شده و خياط ر… توش،
ديگه غير قابل تحمله،
سعي نكنين منصرفم كنين، كامنت هم نذارين،من تصميم خودمو گرفتم،
لطفا يك راه بدون درد و خونريزي به من نشون بدين كه خودمو بكشم و جسدم
هم زياد از قيافه نيوفته (حدااقل بعد از مرگم خوشگل باشم).
از وبلاگ بی برگی حد اقل ده صفحه پستهای انتخابی دارم که با حسرت به خاطر کمبود جا از آنها میگذرم. باغ بی برگی وبلاگ زندگی امروز جوانان ماست. نمونهای روشن از نسلی که در بی ثباتی به دنیا آمده و با نگرانی بزرگ شده. در پس پرده رکسانا وبلاگ بی برگی را هدایت می کند اما جلوی صحنه اوضاعست که رکساناها را دیوانه دارد. رکسانا با آنکه جوانی است محکم، قاطع و با جرئت اما ترس از آنکه اغیار آشنا! بخوانندش و به جرم اندیشیدن و حرف زدن زندگی را بر او تلخ کنند از اول وبلاگ تا به امروز را اگر نخوانید امکان ندارد بدانید که این دختر اراکی نصف زندگی اش بین تهران و اراک میگذرد. رکسانا یک نویسنده، شاعر و طنز پرداز است اما نگرانیها و دلهره به او فرصت نداده که در این زمینهها از حد اکثر خلاقیت خود استفاده کند. در پایان آرشیو خوانی وبلاگ این جوانِ نگرانِ پر استعداد رضایت خواندن یک رمان خوب به من دست میدهد. همان احساسی که با تمام شدن رمان، تازه داستانها و شخصیتها در شما زنده میشوند. بالاخره پدر و مادر بر سر اتاق رکسانا چه آوردند؟ آیا باز هم در غیاب او شام و ناهار نمیخورند. زن پیر همسایه از محله چه اخباری دارد. بالای بام نشستن در این هوای سرد زمستانی شدنی هست؟ تحریم کالا بر سر اداره چه آورد؟…
دلم میخواهد تهران بودم. یک روز که آشغالها را نریخته بود و ظرفها را نشسته رها کرده و با عجله عازم کار شده بود به آپارتمانش میرفتم. آستینها را بالا میزدم همه جا را برق میانداختم. لامپهای سوخته، لوله های گرفته، پایههای شکسته تخت را برایش تعمیر می کردم و پیشترک از آمدنش و قبل از خروجم برایش این یادداشت را میگذاشتم:
رکسانای نازنین یک شب با ذهنی آسوده میهمان تخیلات شاعرانهی خود باش.
حالا که نیستم و نمیشود شما به وبلاگش بروید و تا از سر کار بر میگردد در ستون نظراتش برایش مهربانی بنویسید. حتم دارم هر کس که بداند شنیده شده، خستگیاش از تنش بیرون میرود.
[…] دخو، هادی خرسندی، باران در دهان نیمه باز، باغبی برگی، از بالای دیوار، نگاهی از دور، این خانه سیاه است، […]